دومين نوروز ما با تو....
- لحظه تحویل سال 1393 هجری شمسی در ساعت 20:27:07 ، روز پنج شنبه 29 اسفندماه 1392 مطابق با 18 جمادی الاول 1435 و 20 مارس 2014 بود.
امسال دومين سالي بود كه نوروزمان مثل هر روز با تو بودن،گرم گرم بود و لحظه هاي نوروزيمان با حضور شيرين و دوست داشتني تو لذت بخش تر از هميشه خودنمايي ميكرد....
نوروز 93 نوروز 92
امسال هم به مانند پارسال كه از بركت حضور تو شانس اين را داشتيم كه لحظه هاي آغازين سال را در كنار خاله راحله و عمو احمد و شيدا باشيم ....اينبار ميزبان عمو حميد مهربون،خاله رفعت جان ،رامين ،نگار و صبا بوديم...و اين لحظه ها برايمان زيباتر و به ياد ماندني تر شدند و من از ديدن شادي تو غرق در لذت بودم....
هفته اول نوروز امسال را در كنار خانواده خاله رفعت جان بندر بوديم و به من كه بسيار خوش گذشت ...اميدوارم به اونها هم خوش گذشته باشه....البته به پسر گلم هم مطمئنم كه خوش گذشته فقط به خاطر از شير گرفتنت كه در پست بعدي در موردش مينويسم كمي عصبي و ناراحت بودي كه بودن در كنار اونها باعث شد با اين موضوع هم راحتر كنار بيايي....
توي اين يك هفته يك روز براي خريد به جزيره قشم رفتيم كه به خاطر اينكه اصلا حوصله نداشتي بهانه گير شده بودي برعكس هميشه اصلا براي خريد همكاري نميكردي...باباكورش مهربون هم كه ديد اين طوري هم ما اذيت ميشيم هم كياراد بي حوصله تصميم گرفت دوتايي برند گردش تا حسابي به كياراد خوش بگذره و ما هم با خيال راحت به خريد بپردازيم بنابراين اول رفته بوديد دريا و...و تا بعدازظهر همه حواس باباكورش به شما بود و با هم سرگرم بوديد ولي منم خيالم چندان راحت نبود و همش فكرم پيشت بود پسرم...
اينم يه مدل از سرگرم كردنت توي سيتي سنتر توسط باباكورش.....
دوباري هم رفتيم كنار دريا كه فكر ميكنم حسابي بهت خوش گذشت ...چون عاشق آب هستي...
توي عكس زير فقط سنگ ريزه ها را داخل آب ميرختي و كلي از اين كار لذت ميبردي و موقع اومدن يه كم شاكي بودي كه رامين خاله كه خيلي دوستش داري با كلك راهيت كرد و قول داديم فردا يه درياي حسابي بريم تا حسابي بازي كني....
اينم فردايي كه قولش را داده بوديم...
اون روز حسابي بازي كردي و خوش گذروندي و اصلا بي حوصلگي و عصبي بودن از بابت ميمي يادت رفته بود البته بازم بايد بگم كه وجود خاله ، عمو و رامين و نگار و صبا بسيار بسيار مثمر ثمر بود و حسابي از بودن با اونها لذت بردي....البته فكر كنم اونها يه كم اذيت شدند چون در همه حال مشغول بازي با شما و گوش به فرمان شما بودند مثل عكسهاي زير كه گوشه اي از مهربوني اونهاست...
موقعي كه ميخواستيم برگرديم خونه بازهم مثل هميشه شما قصد دل كندن از دريا را نداشتي و رامين مهربون به بهانه تاب بازي با آرامش كامل تورا از دريا جدا كرد و توي پارك حسابي باهات بازي كرد و صبا جونم اين عكسها را ازت گرفته و اونقدر خسته شده بودي كه موقع برگشت توي بغل نگار يا به قول خودت ايگار خوابت برد....
خلاصه يك هفته اي كه خاله وخانواده مهربونش پيش ما بودند به سرعت گذشت و در هفتمين روز نوروز قصد رفتن به اصفهان كرديم توي مسير هم شما گاهي توي ماشين خودمون و گاهي پيش رامين بودي ولي همچنان حالتهاي عصبي و ناراحتيت از بابت ميمي را داشتي ولي با بودن در كنار رامين كلي لذت ميبردي....
در مسير رفتن به اصفهان هرجا كه واسه استراحت توقفي كوتاه داشتيم پسر عاشق طبيعت ماماني از سوار شدن به ماشين خودداري ميكرد كه البته گاهي با گريه و گاهي با بازي سوار ميشدي....
اينم يه نمونه از قهر كردن كنار جاده.....
هفته دوم نوروز و بودن در اصفهان هم به سرعت گذشت ولي به دليل اينكه دو سه روزي يه كم تب داشتي و حالت مساعد نبود به اندازه هفته اول خوش نگذشت و كلا هفته خسته كننده اي بود...در ضمن سيزده بدر هم به دليل باروني بودن و نبودن حسش جايي نرفتيم...و پانزدهم فروردين هم سه نفري به سمت خونه برگشتيم....
به اميد روزهاي خوب...