دنياي خيالي من و تو....
پسر خوشگلم اين روزها كه روزهاي پاياني سال 92 و آخرين ماه هاي دومين سال زندگيت را داريم پشت سر ميگذاريم من سخت درگير تو و دنياي زيباي توام چرا كه با گذشت هر روز و گذر از روزهاي كودكيت با دو حس كاملا متضاد درگيرم اول دلتنگي براي كودكي شيرين تو و دوم چشم انداز روزهاي آتي پيش رو...كه در احساس اول خواهان يك توقف در دنياي كودكي تو و براي حس دوم خواهان يك پرش به آينده زيباي تو....ولي خوب ميدونم كه اين فقط و فقط يك روياست بنابراين تمام سعي و تلاشم در اين است لحظه هايي خوب و بياد ماندني در كنار هم داشته باشيم تا هميشه عمرمان با نگاهي به گذشته در حسرت روزهاي از دست رفته نباشيم و در نگاه به آينده با شوق و اميد لحظه ها را سپري كنيم......
مثل هميشه بايد بگم كه هر روز از روز قبل شيرين تر ميشي و خصوصا براي من كه عاشق دنياي بچه ها هستم بودن در كنار تو و و دنياي تو يه فرصت تكرار نشدني....اين روزها توي صحبت كردنت تقريبا همه كلماتي را كه ما ميگيم تكرار ميكني و البته با لحن زيباي خودت مثلا چند تايي كه يادمه...مسواك كه الان دو ماهي ميشه كه عادت كردي هرشب قبل از خواب بزني : ميباس... هواپيما = آني كه علاقه زيادي هم به آني داري و هرموقع صداش مياد فوري ميگي آني و حتي اونو توي شب هم توي آسمون پرستاره به خوبي ميتوني پيدا كني و براي من جالبه كه بين اين همه ستاره ميتوني اونو تشخيص بدي... اسم مامان =لولا....اسم بابا=لولوش....اسم خودت=لالاد و هرموقع چيزي بخواهي يا مثلا بابا كورش بخواد بره بيرون فوري ميگي لالاد و به خودت اشاره ميكني....البته بيرون رفتن بابايي هم داستاني داره واسه خودش به محض اين كه ميبيني بابا لباس ميپوشه فوري ميگي بليم (بريم) و مياي سمت من و ميگي ببض (لباست را عوض كنم) بناي مساجد را هم به خوبي ميشناسي و هر جا ببيني فوري ميگي مسجد البته يه جوري ميگي كه بيشتر شبيه مشد و ميگي اولوبه=الله اكبرعينك= نينخ مفاهيم بزرگ، بالا ،پايين،زير،داغ،يخ ،ترش،بد،خوب،روشن ،خاموش را هم به خوبي ميشناسي و به كار ميبري در شناخت رنگها هم زرد-آبي-قرمز-سبز-نارنجي-سفيد-سياه را ميشناسي و وقتي ميگم چه رنگي ميتوني بگي....و صورتي-بنفش-خاكستري-قهوه اي را هم ميتوني پيدا كني يعني وقتي ميگم قهوه اي كدومه سريع نشون ميدي... از همه جالب تر كلمه هاي بگير و بده است كه اين دو كلمه را با هم اشتباه ميكني گاهي به جاي بده ميگي بگير و برعكس و اين اشتباهت اينقدر شيرينه كه كلي ميخنديم وقتي يه لباس جديد ميپوشونمت يا ميخوام برات بخرم ميگي بوزوگه (بزرگه )و اينقدر جدي ميگي كه ميخوام بخورمت البته اين شامل حال من و بابا هم ميشه وقتي لباسي را داريم پرو ميكنيم شما هم نظر خودت را ميدي البته هميشه هم بوزوگه دوست دارم و عزيزم را هم با يه لحن خيلي خوشگلي ميگي و از همه مهمتر اينكه خوب ميدوني كي بايد از اين دوكلمه اعجاب انگيز استفاده كني دقيقا زماني كه يه درخواستي داري يا ميخواي ميمي بخوري وخوب ميدوني با شنيدن اين دو كلمه از دهن خوشگلت حاضرم همه دنيام را فدات كنم...و يه عالمه كارها و حرفهاي ديگه....
گاهي اوقات خيلي ساكتي و به نظر ميرسه كه توي فكر باشي من خيلي جدي ميگم پسرم به چي داري فكر ميكني و شما هم فوري انگشتت را روي لپت قرا ميدي و جدي تر از من خيلي متفكرانه ميگي آني (هواپيما ) گاهي هم بالون (بارون ) و اينها دو چيزي كه فكر كنم خيلي ذهنت را اين روزها مشغول كرده...
يك ماهي هم ميشه كه وارد دنياي تخيلات كودكانه شدي و اولين بار وقتي بود كه روي دسته مبل نشسته بودي و به من ميگفتي مامان اسب و صداي شيهه اسب را تقليد ميكردي...و اونجا بود كه من متوجه شده از الان ميتونم با هم بازيهاي خيالي هم بكنيم....
اينم كياراد و اسب چوبي خيالي....
از اون روز به بعد با هم وارد دنياي تو شديم مثلا وقتي با ظروف آشپزخونه مشغولي من ميگم كياراد واسه مامان هم غذا بپز و تو هم مثل عكسهاي زير تلاش ميكني و وقتي دهن من ميگذاري ميگم داغ واون موقع فوتش ميكني و من كلي از خوردن غذاي خيالي به به ميكنم و تو غرق در لذت و شادي ميشي و اين تقريبا شده كار هر روز ما....
تا به حال هيچ موقع نشده بود كه وقتي ميخواهيم بريم بيرون بخواي اسباب بازي را با خودت بياري ولي ديروز براي اولين بار بعد از پوشيدن لباست موقع بيرون رفتن اين ببعي را هم برداشتي و ميگي مامان ببعي بيرون يعني با خودمون ببريم ....
توي ماشين هم با دقت كنار خودت نشونده بوديش....
يكي ديگه از بازيهاي تخيلي من و تو وقتي كه توي خيابون بابايي از ماشين پياده ميشه و شما فوري ميري ميشيني روي صندلي بابا و من واسه اينكه حوصله ات سر نره و نخواي پياده بشي ميگم آقا ميشه بريم مغازه سبزي ...ماست و...بخريم و شما كلي ذوق ميكني و شروع ميكني به رانندگي خيالي و جالب اينجاست كه توي اين رانندگي خيالي حواست به دنده و بوق هم هست و گاهي ميگي مامان پارك يعني من بگم بريم پارك خلاصه تا بابا برگرده توي دنياي من وتو كلي جاها ميريم و خريد ميكنيم....
وقتي هم كه صداي بوق ماشين يا كاميوني مياد فوري متفكرانه نگاهت به اون سمت كشيده ميشه چون عاشق اتوبوس كاميون وميبوس(ميني بوس)هستي....
چند شب پيش هم كه رفته بوديم بيرون وقتي من و شما پياده شديم تا باباكورش جاي پارك پياده كنه داشتي واسه خودت همين طور ميرفتي بهت ميگم صبر كن تا بابا بياد ميبينم نه خير همچنان داري ميري بهت گفتم پس بغلت ميكنم شما هم ترجيح دادي اينجا بشيني و منتظر بابا بموني منم كه خيلي از نشستن خوشم اومده بود فوري يه عكس گرفتم ....جالب اينجا بود بابا كه اومد و تورا اين طوري ديد بعدا گفت كاش يه عكس ازش گرفته بودي وقتي گفتم گرفتم كلي از ديدن اين عكس بامزه ات ذوق كرديم و لذت بريم....
کیاراد من تا این لحظه ، 1 سال و 10 ماه و 21 روز و 13 ساعت و 31 دقیقه و 13 ثانیه سن دارد.
دنياي با تو بودن دنياي آرزوهاست...