روياي شيرين....
دوسه هفته پيش يكي از دوستان قديمي باباكورش با خانواده اومدند خونه ما و تقريبا سه چهار روزي را پيش ما بودند ... هرچند از قبل هيچ آشنايي باهاشون نداشتيم و دفعه اولي بود كه ميديدمشون ولي پسر گلم از همون لحظه اول ارتباط خيلي خوبي باهاشون برقرار كرد و دائم داشتي عمو عمو و خاله خاله ميگفتي و كلي از بودن كنارشون لذت بردي و از همه بهتر اينكه دو گل پسر هم به نام پارسا و كسري داشتند كه توي اين چند روز حسابي از بودن با اونها لذت بردي و اينقدر خوب باهاشون بازي كردي كه من هم از كارها ي شما لذت ميبردم ......
حالا بعد از دوهفته اي كه از رفتنشون گذشته چند روز پيش صبح با صداي خنده هاي بلندت توي خواب از خواب بيدار شدم به قدري بلند ميخنديدي كه بابا كورش فكر كرده بود بيداري و من دارم باهات بازي ميكنم ...خودت هم با اين خنده هاي شيرينت از خواب بيدار شدي و فوري گفتي مامان كسري...ببري...و از اتاق اومدي بيرون و رفتي توي خونه دنبالشون ميگشتي ...
براي من جالب بود كه توي اين سن خواب ميبيني و تازه تعريف هم ميكني البته قبلا هم شده بود كه توي خواب با صداي بلند بخندي و يا حتي با گريه اي كه نشانه ترس از چيزي باشه بيدار بشي ولي خب اين اولين باري بود كه روياي شيرين توي خوابت را واسه مامان و بابا تعريف كردي پسر خوشگل مامان.......
خوابهاي خوب ببيني...تو دنيا غم نبيني...