چند روز با پريسا و پارسا
سه شنبه هفته پيش مادرجون ، بابا جون ، عمه پروين ، عمه ناهيد و پريسا و پارسا اومدند خونه ما و چون از قبل واست گفته بودم منتظرشون بودي و از ديدنشون خوشحال شدي ....دو سه روز اول اصلا برات اهميتي نداشت كه پارسا و پريسا با اسباب بازيهات بازي كنند و خيلي به ندرت ازشون ميخواستي كه بهت بدهند ولي پارسا و پريسا دائم مشغول دعوا و كشمكش در مورد اسباب بازيها بودند تا جايي كه به درخواست عمه دوچرخه موقع خواب بچه ها به بالاي كمد ديواري منتقل شد ...ولي روزهاي آخر شما هم به جمع اونها توي دعواها اضافه شده بودي و گاهي سر يك اسباب بازي كلي جنجال داشتيد شما وقتي چيزي بر ميداشتند و ميخواستي ميگفتي لالاده يعني مال كياراده و بعد ازشون ميگرفتي و وقتي اونها به زور ازت ميگرفتند عصبي ميشدي من فكر ميكنم به خاطر اينه كه شما تنهايي و هميشه همه چيز را هر موقع درخواست كردي بهت دادم و انتظار نداري كسي چيزي را به زور ازت بگيره و همينه كه عصبيت ميكنه و اين خودش از مضرات تنها بودنت...
يك روز هم با بچه ها رفتيم دريا ...كياراد من كه مثل هميشه عاشق آب و دريا...پريسا هم حسابي استقبال كرد و كلي بازي كرد ، ولي خب پارسا مثل اينكه خيلي از بازي توي آب لذت نبرد و خيلي زود كنار ايستاد...
خلاصه بعد از بازي كمي هم كنار ساحل با وسايل ورزشي بازي كرديد و به خونه برگشتيم...
روز آخري هم حسابي مامان را كلافه كردي و دائم دوست داشتي بري توي حياط ، و با وجود هواي گرم من حسابي از اين كارت كلافه ميشدم هرچند اجازه ميدادم كه بري ولي بعد از اينكه ميومدي داخل و لباسهات را عوض ميكردم چند دقيقه اي نگذشته بود كه دوباره ميخواستي بري و اون موقع بود كه مامان اين شكلي ميشد
توي عكس زير كاملا مشخصه چقدر هوا گرم بوده شيطونك من....
خلاصه اين چند روز هم با تمام لحظه هاي خوبي كه داشتي به پايان رسيد و مادرجون كه بهش دنجون و باباجون و عمه ها و پريسا كه بهش دياس و پارسا به اصفهان برگشتند ...
اينم يه عكس از لحظه هاي شاد بازي با پريسا....