اولين استخر
از وقتي كه خيلي كوچولو بودي و ميديدم كه چقدر به آب و بازي كردن باهاش علاقه داري همش ميگفتم كي ميشه كه يه كم بزرگتر بشي تا بتوني با بابا كورش بري استخر ...و منتظر بودم تا زودتر از دست اين پوشك دست و پا گير راحت بشي تا بتوني با خيال راحت به استخر بري...حالا دو ماهي ميشه كه داري هر هفته به استخر ميري و خب نسبت به روزهاي اول هم پيشرفتهايي داشتي...
روز اول با خوشحالي رفتي ولي داخل استخر يه كم متعجب بودي و بيشتر به بابا كورش چسبيده بودي ولي كم كم خوشت اومده بود ...بعد از اينكه به خونه اومدي واسه مامان تعريف ميكردي كه به بابا گفتي ميترسم و با يه لحن خوشگلي ميگفتي كه حسابي خوردني ميشدي...و هر موقع بابا ميگفت كياراد بازم بريم استخر ميگفتي استخر تعطيل شده ...انگار كه هم نميخواستي مستقيم بگي كه نه هم زياد هم مايل نبودي كه بري چون هنوز يه كم ترس داشتي...
دفعه دوم وقتي بابا گفت كه بريم استخر گفتي نه تعطيله من نميام ...بابا هم گفت باشه تنهايي ميرم ...ولي وقتي ديدي بابا آماده رفتنه گفتي من ميام و دوباره با خوشحالي رفتي و الان دو ماهي ميشه كه هفته اي يكبار و گاها دوبار با بابا كورش به استخر ميري ماهي كوچولوي من...
وقتي داريد آماده رفتن ميشي با ديدن جليقه ات بايد يه بار بپوشي تا به مامان نشون بدي خوشگل من....
چون ديگه حسابي مستقل هم شدي دوست داري خودت لباست را بپوشي ...
عاشق وقتي هستم كه مايو ميپوشي و يه ماهي كوچولوي دوست داشتني ميشي...
اين هفته كه رفته بوديد بابا كورش ميگفت كه خودت به تنهايي به كمك تخته شنا داخل استخر بازي كردي و كلي لذت بردي و اين اولين شنا شما به تنهايي بوده بدون كمك بابا البته با تخته شنا داخل يك متري استخر ....خيلي دوست داشتم امكانش بود كه بابا واسم فيلم يا عكس ميگرفت تا بتونم ماهي كوچولوم را توي استخر ببينم ولي خب امكانش نيست...
وقتي برميگرديد با اون موهاي خيس و چشمهاي خسته حسابي دوست داشتني تر از هميشه ميشي يه كم واسه مامان تعريف ميكني و با اشتياق انگار نه انگار كه تازه از استخر و آب بازي اومدي خوشحال خودت لباست را در مياري تا با بابا كورش بري حمام و دوش بگيري ماهي كوچولوي عاشق آب من...
اين عكسات كيفيت نداره و شايد خيلي هم عكسهاي جالبي نباشه ولي من عاشق ثبت لحظه لحظه هاتم و باديدن عكسات كلي غرق در لذت ميشم ...چقدر دوست داشتم كه مامان عفت مهربونم بود و من هر بار ميتونستم واسش زنگ بزنم و از لذت هام باهاش حرف بزنم چقدر دلتنگ گفتنم چقدر دلگيرم از روزگار بيرحم كه همه دلخوشيهام را به يكباره با بيرحمي به يك ياس بينهايت تبديل كرد ...
امان از خنده اي كه لابه لاي آن ...
بغض دردناكي گلويت را بفشارد...