فقط يه خاطر تو...
خيلي وقت بود كه پسر احساساتي من وقتي خاله ها و دايي زنگ ميزدند بعد از كلي شيرين زبوني دعوتشون ميكردي كه بياييد خونه تالاد و و اينقدر اين جمله قشنگ را از ته دلت ميگفتي كه دل خاله ها و دايي را حسابي برده بودي و چون در روز تقريبا چند باري باهاشون در مكالمه هستي و هر بار اين خواهش را ازشون ميكردي كه به خونه تالاد بياند بالاخره دل خاله رفعت جون هوايي شد كه به خاطر اين همه خواهش هاي شما حتما بياد خونه ما و با وجود مشغله و كار زيادي كه داشت ولي تصميم گرفت كه فقط و فقط به خاطر دل كوچولوي شما چند روزي را مهمون خونه ما باشند و با نگار راهي خونه ما شدند...و من وشما از اين تصميم غرق در شادي و خوشحالي شديم...
هر چند روزهاي اولي كه خاله رفعت جون و نگار اومدند شما يه سرماخوردگي كوچولو داشتي و يه كم بي حال بودي ولي به محض اينكه يه كوچولو سرحال ميشدي شروع ميكردي به بازي و خوش گذروني ...خاله رفعت جون هم كه همه جوره پايه واسه بازيها و شيطنت هاي شما بود و از اين بابت خيلي خيلي بهت خوش ميگذشت...
خاله رفعت جون همراه خودش يه كيف خيلي قشنگ كه داخلش را پر كرده بود از خوراكيهاي خوشمزه اي كه ميدونست شما دوست داري و يه موتور وماشين كوچولوي قشنگ كه داخل كيف جا بشه و شما با باز كردنش كلي كيف كني و خوشحال بشي كه همين طور هم شد و شما كلي دوستشون داشتي و خاله رعنا جون هم كه واست يه موتور كوچولوي سازه اي كه بايد خودت درستش ميكردي واست فرستاده بود كه خيلي دوستش داشتي... خلاصه اينكه خاله ها و دايي رسول جون از هر فرصتي واسه اينكه شما خوشحال باشي استفاده ميكنند...
اينم كيفي كه خاله رفعت جون واست پرش كرده بود از خوراكيهاي خوشمزه و اسباب بازيهاي كوچولو به همراه موتور كوچولوي سازه اي خاله رعناجون...
توي اين مدت من هم از فرصت استفاده كردم و با يك خيال راحت با خاله رفعت جون و نگار به خريد رفتم ...چون شما وقتي با هم به خريد ميريم اصلا يك جا نميموني و همش دوست داري كه اين طرف و اون طرف بدوي و وقتي ميخواهيم از جايي خريد كنيم فقط بايد من و بابايي چشممون به شما باشه كه بيرون مغازه مشغول بازي هستي و از اين بابت خريد كردن همراه شما براي من و بابا كورش بسيار سخته ...
بنابراين يك روز كامل شما و بابا كورش خونه بوديد و من و خاله و نگار براي خريد به قشم رفتيم و شما هم كنار بابا كورش يه پسر خيلي خيلي خوب بودي و بابا بهت نمره بيست داد
اينم چند تايي عكس از روزهاي خوبي كه با خاله رفعت جون و نگار گذشت....
اينم نمونه اي از بازيگوشيهاي گل پسر مامان وقتي به پاساژ ميريم...
اين عكس هم كه روي پل هوايي گرفته شده و اولين باري بود كه براي رد شدن از خيابان از پل هوايي استفاده كردي عزيز دلم و ديدن ماشينها از روي پل واست جالب بود...
يه روز هم كه هوا باروني شده بود نگار فوري لباس مناسب بهت پوشيده بود و با هم به حياط رفتيد و از بارش باران لذت برديد...مرسي نگاري خاله...
در بيشتر مواقع مدام با نگارمشغول بودي و نگار هم به غير از بازي يا مشغول فيلم گرفتن از شما بود يا عكس ...اينم چندنمونه از عكسهاش ...البته بيشتر عكس دونفري از خودتون گرفتيد....
بعد از تقريبا يك هفته زمان رفتن خاله رفعت جون و نگار رسيد ....زماني كه هميشه براي من بدترين احساسها را دارد...ولي اين بار با هميشه فرق داشت انگار دل احساستي من هم خوب ميدانست كه اين رفتنها و آمدنها بهانه ايست براي دلتنگي ...خوب ميدانستم كه با وجود بغض غريبي كه در تمام وجودم غريبانه زجه ميكشد ولي نبايد آيينه چشمانم نماينگر بغضم باشد چقدر بزرگ شدم شايد هم چقدر دل كوچك و احساتي من از سنگ شده ولي خوب ميدانم كه با رفتن و آمدني دوباره اين دلتنگي و بغض غريبانه فراموش ميشود و جاي آن را دوباره كنار هم بودني عاشقانه ميگيرد...
در برگشت به خانه با بغضي كه بيصدا ميشكند و آرام آرام گونه هايم را خيس ميكند درگيرم و پرم از اي كاشهاي محال ، اي كاش در تمام عمرم در غربت و تنهايي اسير بودم ولي هر بار دلخوش به شنيدن صداي گرمش بودم ...اي كاش تا ابد در غربت ميماندم و در آرزوي رسيدن... روزهايم را سپري ميكردم ولي افسوس و صد افسوس كه ديگر اميدي به رسيدن و شنيدن صداي هميشه مهربانش ندارم و فقط دلخوش به خوابيدن و بودن در دنياي وهم و رويا هستم تا شايد در خواب به آرزوي محالم جامه عمل بپوشانم....
در سرزمین خاطره ها آنان که خوبند همیشه سبزند
و آنان که محبتها و دوستیها را بر قلبشان برافراشتند همیشه به یاد می مانند...