کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 27 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

کیاراد می ایستد

                                                                   امروز بیست و نهم  آذر ماه نود و یک و کیاراد من، چند روز دیگه وارد ماه نهم زندگیش میشه و یک هفته ای که میتونه دستشو بگیره به وسایل خونه و بایستد یعنی هفت ماه بیست روزه بود که ایستادن را یاد گرفت حالا به هر چیز سست یا محکمی تکیه میکنه و می ایسته و...
29 آذر 1391

کیاراد و خنده های شیرین تر از عسل

حالا عکسهایی از کیاراد در لحظه های شادی و خنده :                   خنده های شیرینت به زندگی من و بابایی رنگی تازه بخشیده و مارا وارد دنیایی پر از شادی کرده امیدوارم همیشه شاد باشی پسر نازنینم که شادی تو موجب آرامش دنیای منه. ...
29 آذر 1391

کیاراد بوعلی سینا میشود

سلام به پسر گلم که شده همه زندگی من و بابایی هیچ وقت فکر نمیکردم که بودن یک کودک در خانه اینقدر شیرین و جذاب باشه چون هرروز و هرلحظه شاهد حرکات و رفتارهای تازه و شیرین غیر قابل پیش بینی هستی و این قدر غرق در بزرگ شدن و رشد کودک خود میشوی که گاهی اوقات حس میکنی در زندگی جایی برای فکر کردن به خودت نداری البته تمام این لذتها و لحظه های خوش آنقدر سریع میگذرند که گاهی حسرت روزهای گذشته را میخوری و برای بیاد آوردن لحظه لحظه آنها باید آلبوم خاطره ها را ورق زد تا شاید گوشه هایی از آن لحظه های شیرین شادی بخش لحظه های آینده ات باشد . امید دارم که بتوانم از لحظه های با هم بودنمان به نحو شایسته ای لذت ببرم و شادی بخش لحظه های همسر و پسر عزیم باشم ....
29 آذر 1391

یک خاطره کوچولوی مولچه ای

در اولین ماه های بارداری وقتی که مامانی وارد چهارمین ماه شده بود به اصفهان رفتیم  و  مامان عفت و خاله رعنا ودختر خاله ها استقبال گرمی از ما کردند چون واسه کوچولوی من یه تولد مولچه ای گرفته بودند آخه توی اون ماه های اول بارداری کیارادو مولچه صدا میکردند البته بعدا هم به تا قبل از اینکه متولد بشی بچه جون بودی اون جشن تولد کوچولو برای من خیلی غیرمنتظره و جالب بود .    توی این یک هفته مامان عفت جونم خیلی زحمت کشید و سعی کرد هر غذایی که یه زن باردار ممکنه هوس کنه را برای من تهییه کنه مامان جونم دستت درد نکنه  ...
26 آبان 1391

سه هفته در اصفهان

توی مهرماه سه هفته با کیاراد اصفهان بودیم و خیلی خوش گذشت و پسرم حسابی خوشحال بود ... اولین لباس گرم کیاراد: این اولین لباس گرم کیاراد منه که خاله راحله براش دوخته ،خاله ای دستت درد نکنه خیلی خوشگل شده :  البته قبلا هم یه شلوار خوشگل خونه براش دوخته بوده اینم شلوار کیاراد : خاله جان بازم برام لباسهای زیبا میدوزی ؟  خوشی های خونه مامان عفت جون : خونه مامان عفت جونم همیشه خوش میگذره مطمئنم کیاراد هم خیلی خوشحال بود :         ...
26 دی 1391

سه ماه به روایت تصویر

سلام پسرم الان دیگه وارد چهارماهگی شدی و هروز داری شیرین تر از روزهای قبل میشی دیگه خیلی راحت میچرخی و تلاش میکنی اسباب بازیهات را بگیری خلاصه این که حسابی مامانی راسرگرم کردی بابایی هم وقتی میاد خونه بیشتر وقتشو کنار تو میگذرونه و به کارهای خودش نمیرسه . توی این چند ماه به ما خیلی خوش گذشته امیدوارم همیشه کنار هم خوش باشیم . عکسهای زیبا از پسرم :             زنده باد کیاراد با این همه عکسهای زیبا : ...
26 مهر 1391

سه ماهگی کیاراد

سلام پسرم الان تو دیگه وارد سه ماهگی شدی و من هروز شاهد تغییرات رشد توام و با کوچکترین تغییری من وارد دنیایی از احساسات خوب میشم دیگه نشونی از اون نگرانیها و افکار آزار دهنده در ذهنم نیست از بودن باتو لذت میبرم و تمام تلاشم این که برای تو بهترین باشم . به خاطر وجود تو تصمیم گرفتم که بعد از شش ماه هم که مرخصی زایمانم تمام شده دیگه سر کار برنگردم چون احساس میکنم که بودن تو در مهد کودک توی این سن خیلی زود و گرفتن پرستار در خانه هم مستلزم اینه که پرستاری باشه که نه فقط در نگهداری تو کوشا باشه بلکه در تربیت تو نیز موثر باشه و پیدا کردان چنین پرستاری در اینجا کمی سخت و غیر ممکنه بنابراین با وجود اینکه خانه دار بودن حس خوبی برای من نداره ولی فعلا ت...
3 مرداد 1391

به سمت خونه عشق

سلام پسرم امروز هجدهم خرداد نود و یک که من و تو بابایی سه نفری از اصفهان به سمت بندرعباس و خونه خودمون حرکت کردیم دیگه فکر میکنم بتونم به تنهایی البته با کمک بابایی از عهده کارهات بربیام تو این مدت یه تجربیاتی از مامان عفت و بقیه آموختم حالا باید وارد عمل بشم و خودمو امتحان کنم امیدوارم  که بتونم مامان خوبی برات باشم و هروز شاهد رشد یه کودک شاد و خوشحال به اسم کیاراد باشم . این عکس از اولین سفر کیاراد که با هم سه نفری از اصفهان به سمت بندرعباس میرفتیم و در شیراز گرفته شده است :  پسرم قول بده وقتی خونه خودمون رفتیم دیگه شبها خوب بخوابی چون اصفهان که بودیم شبها پسر بده میشدی و اصلا خوب نمیخوابیدی میدونی که بابایی باید صب...
30 خرداد 1391

پس از تولد

فردای روز متولد شدن پسری به همراه خاله راحله و بابایی از بیمارستان به خانه مامان عفت جون رفتیم قرار بود من وپسرم چند وقتی مهمون مامان عفت باشیم تا یه کم به مامان شدن عادت کنم . دوهفته ای هم بابایی اصفهان پیش ما بود ولی چون بیشتر مرخصی نداشت به بندرعباس برگشت تا در یک فرصت مناسب به اصفهان بیاد و مارا هم به خونه ببره. روزها میگذشت وکیاراد کم کم رشد میکرد ولی من با اینکه آمادگی کامل برای بچه دار شدن داشتم و تا قبل از بدنیا اومدنش دنیایی از انرژی بودم ولی پس از تولدش به کوهی از نگرانی تبدیل شده بودم دائم فکر میکردم نمیتونم از عهده نگهداری ازش بربیام نکنه کم دوستش دارم و... و همه این افکار برایم آزاردهنده بود . ولی بعدا با مطالعه در این زمینه م...
30 ارديبهشت 1391