روزهای خوب باتو بودن...
روزها وشبها از پی هم ما آیند و میگذرند اینقدر سریع که حتی حساب روزهای هفته را فراموش میکنم ... این روزها تماما سرگرم با تو بودنم غرق در دنیای تو ....غرق در خنده های شیرینت ...و چه لذت بخش است پیچیدن صدای زیبای تو در دنیای عاشقانه ما....خدایا به خاطر تمام داشته هایم شکر ...شکر....
قصه این روزهای ما
پسرم از وقتی که قدم به سال دوم زندگیت گذاشتی هرروز مامانی را با کارهای جدیدت غافلگیر میکنی دیگه نسبت به قبل کمتر چسبونک هستی ولی عوضش کنجکاویهات زیادتر شده وریخت و پاشهات هم که نگو... کلمه های بابا ،آب،مامان ،به به، تق تق ،ببعی ،را کاملا واضح و صحیح میتونی بگی البته درخت ،ساعت ، چشم را هم میگی هنوز نه به طور واضح ...ولی خب با زبون خودت دائما مشغول حرف زدنی ...چند تایی ترانه موردعلاقه داری که به محض شنیدن صدای آهنگ میخونی ودستت را هم به تقلید از خواننده آهنگ حرکت میدی...الهی مامان قربون خوندنت بشه....
اینم چند تایی عکس تا ببینی تواین روزها چه کارها که نمیکردی ... البته نمیدونم همه مامانها مثل من فکر میکنند یانه ؟ من فکر نمیکنم پسرم پسر شیطونی باشه و همه کارهاش را میگذارم به حساب بازیگوشی ، کنجکاوی و سرگرمی....شایدم همه این طوری فکر میکنند باید ببینیم بقیه چی میگند ....
وقتی مامانی داره کشوت را مرتب میکنی خودت هم کمک میکنی البه هرموقع وارد اتاقت بشی یه سری هم به کشوهات میزنی....
در روز ده باری هم سری به کامپیوتر میزنی البته گاهی اوقات از موس به عنوان تلفن استفاده میکنی....
مامانی هروقت که شما مشغول بازی هستی فکر میکنه که سرت گرم پس تصمیم میگیره کتاب بخونه ولی.....
وقتی بابایی خونه میاد بعضی از روزها یه سری هم به کیف بابایی میزنی...
پسرم عاشق نماز خوندن وقتی بابایی نماز میخونه مقابل بابایی میشینی وفقط نگاه میکنی البته جانماز را هم به هم میریزی ولی خودت هم کارهای بابایی را تقلید میکنی و نماز میخونی مثلا زیر لب چیزی میگی و سجده میری....
دوسه روزی هم هست که یه لنگه دمپایی خودت که خاله راحله جون برات خریده یا دمپایی مامانی را میپوشی و توی خونه راه میری البته فقط یه لنگه.....
بعضی مواقیع هم حسابی با اسباب بازیهات مشغول میشی البته به تلویزیون هم توجه میکنی....
راستی چند شب پیش دوباره به خانه بازی رفتیم و کلی بازی کردی ویه دوست جدید پیدا کردی که اسمش دینا بود و حسابی عاشقت شده بود ....میگفت خاله دوسش داری ؟ میگفتم بله ...میگفت ولی من بیشتر از شما دوسش دارم مطمئنم....خلاصه که خیلی دوست داشت....
آخر بازی گفت خاله یه عکس دونفری از ما بگیر و شما که خیلی هم تمایل نداشتی را به زور گرفته بود که یه عکس یادگاری بگیریم....
پسر گلم بعد از این همه راه رفتن ها و بازیگوشی ها خوب بخوابی عزیزم امیدوارم خوابهای رنگی ببینی پر از قشنگی ببینی....