یک روز خوب دریایی
امروز جمعه بود و من و بابایی از صبح تصمیم گرفتیم که بعد از ظهر شما را به دریا ببیریم این اولین باری بود که پا به آب دریا گذاشتی همش فکر میکردم نکنه دوست نداشته باشی وبازی نکنی ولی وقتی به ساحل رسیدیم و توی بغل بابایی بودی و من میخواستم لباست را عوض کنم تندتند میگفتی " آب آب "
اولش وقتی گذاشتیمت روی زمین به هر سمتی میرفتی غیر از آب ولی بابایی دستت را گرفت و با هم به آب زدید .....
بعد یواش یواش با بابایی رفتید اون جلوها...ببین آب به بالای پاهات رسیده.....
دیگه کم کم خوشت اومده و میخوای تنهایی بری...
حسابی با ماسه ها بازی کردی و یه پسر کثیفولوی واقعی شدی ...
کلی تلاش کردی که دمپایی بابایی رابپوشی..... البته پوشیدی پسر گلم....
دیگه حسابی خوشت اومده بود و تنهایی به آب میزدی...
دیگه مامانی از آب بیا بیرون که وقت رفتنه قول میدم بیشتر بیاایم دریا..... بدو پسر خوشگلم...