هوای تو...
چقدر خوب هوای تو، چه عشقی را به من دادی
گرفتار تو که هستم بدم میاد از آزادی ببین راه فرارم را خودم از هر طرف بستم
ازاین لحظه به بعد هرجا که تو هستی منم هستم
بدون که عمر عشق من به کوتاهی ساعت نیست عزیزم گفتنم تنها یه حرف از روی عادت نیست
توعشق تو یه چیزی هست که آرامش به من میده
...
این روزها دوباره زمان امتحانات بابایی ، از نوروز تا حالا بابایی میگفت موقع امتحانات من بهتره شما به اصفهان برید چون با وجود پسری نمیتونم درس بخونم ماهم قبول کرده بودیم هرروز که به امتحاناتش نزدیک میشد میگفتم پس ما کی بریم میگفت حالا صبر کنید امتحان اولم را خوندم واسه بعدی و این قصه تا امروز که امتحان اولی را داده همچنان ادامه داره و من نمیدونم که ما بالاخره به اصفهان باید بریم یانه ؟ البته میدونم بابایی بین دوراهی گیر کرده از یه طرف با وجود ما و شیطنت های شما وقتی میاد خونه اصلا نمیتونه درس بخونه از یک طرف هم اگه ما بریم دلتنگ میشه و دوری از ما خصوصا شما گل پسری که این روزها حسابی شیرین شدی براش سخته (البته پسرم ماهم خیلی دوست نداریم که بدون بابایی بریم چون دوری از بابایی برامون خیلی سخته) ولی خب فکر میکنم تا آخر این هفته مجبوریم یه سفر دونفری داشته باشیم پسرم ، چون بابایی امتحان آخرش را واقعا نخونده ....
روزهای من و تو....
این روزها با وجودت توی خونه من و بابایی قشنگترین و رویایی ترین روزهای زندگی ما داره رقم میخوره نمیدونی چه لذتی داره با توبودن یه حسی که با هیچ کدوم از لذتهای دنیا قابل مقایسه نیست هر روز کارهای جدیدی میکنی هر روز شیرین تر و شیرین تر از روز قبل میشی آرزو داشتم میشد تمام این دقایق را ثبت و ضبط کرد تا مبادا ثانیه ای از این روزها و لحظات از یادم برود ...مبادا گرفتار گذشت زمان شوم ...از حالا دلم برای روزهای دیروزیمان تنگ شده.....
حالا نوبت عکسهایی که گوشه کوچکی از روزهای من و تو را به تصویر کشیده....
پسرم همچنان زمان زیادی را با وسایل آشپزخونه سرگرمی...
از زیر میز و صندلی رد شدن اونم از باریک ترین راه ها از هنرهای شماست..
اینم صحبت کردنت با تلفن که وقتی میگری دستت باید حتما راه بری و صحبت کنی ابته الو گفتن را هم بلدی...
در حال تماشای تلویزیون...
اینم یه بازی که مامانی برات درست کرده چند تا چوب کبریت که سرشون را کندیم (چون توی دهنت میکردی)و دونه دونه باید اونها را داخل این قوطی که یه قوطی دستمال مرطوب بوده بندازی البته فکر نکنی عزیزم کار آسونی بوده نه برای شما یه کار سخت بود چون هنوز دستهای کوچولوت اونقدر توان نداره که بتونه تمرکز کنه و قشنگ اونها را داخل سوراخ ریز قوطی بندازه البته الان دیگه میتونی سریعتر از روزهای اول همه را داخل قوطی بندازی تازه با هر یه دونه چوب کبریتی که داخل قوطی میره باید من دست بزنم و بگم آفرین دیگه حالا خودت هم دست میزنی...توی روز زمانی را هم با این بازی سرگرمی...
گردش و تفریح دوباره
دیشب هم سه نفری رفتیم پارک ....
امروز بعد از ظهر هم بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم یه دفعه تصمیم گرفتیم که دوباره بریم دریا....
پسرم از اونجایی که شما هر چیزی که ببینی باید برداری یه در بطری پیدا کردی و از همه جالب تر اینکه رفتی و یه بطری هم پیدا کردی و تلاش میکردی که در اونو ببندی ...
مامان فدای تلاشت بشه پسر باهوشم...
بازی دیگه تمام شد پیش به سوی خونه...