کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

به خونه برگشتیم.....

1392/7/4 9:26
نویسنده : مامان رویا
969 بازدید
اشتراک گذاری

پس از تقریبا یک ماه سفر دو نفره ما به پایان رسید ، هفته پیش بابایی به اصفهان اومد و جمعه به همراه هم به خونه برگشتیم......

توی این مدتی که اصفهان بودیم کلی به گل پسرم خوش گذشت به قدری خونه مامان عفت جون مشغول بازی و شیطنت بودی که حتی برای غذا خوردن هم آروم و قرار نداشتی و اصلا غذا خوب نمیخوردی .... خصوصا این روزهای آخر به نظرم میومد از همیشه شیطون تر شده بودی ودیگه مامانی را حسابی خسته کرده بودی و هرچند میشد حالا که بابایی اومده چند روزی بیشتر بمونیم ولی دیگه از بابایی خواستم که زودتر بریم خونه چون بعضی اوقات احساس میکردم دیگه کلافه شدم و کنترل رفتارت از دستم خارج شده ، مثلا اگه چیزی میخواستی و بهت نمیدادیم گریه میکردی و این موضوع کلی ذهن منو مشغول کرده بود و نگران بودم که وقتی برگشتیم خونه چه جوری این رفتارت را اصلاح کنم ولی مثل اینکه اشتباه فکر میکردم چون از همون موقع که راهی خونه شدیم دوباره همون پسر خوب مامانی شدی و از وقتی که برگشتیم مثل قبل توی خونه خودت را با اسباب بازیهات سرگرم میکنی ، غذات را هم خوب میخوری ، ساعات خوابیدنت هم خوبه البته فقط یه کم به مامانی بیشتر از قبل وابسته شدی و حتما باید چشمت به مامانی باشه تا بازی کنی و وقتی مامانی را نمیبینی تند تند با اون صدای قشنگت مامانی را صدا میکنی ....فدای مامان گفتنت بشم پسرک من....

ره آورد این سفر ما به غیر از کلی اسباب بازیهای زیبا که مامان عفت جون و خاله ها برات خریده بودند ، یاد گرفتن خیلی از کلماتی بود که قبلا نمیگفتی و حالا به خوبی میتونی ادا کنی ....و فکر میکنم اگه این یه جمله باشه اولین جمله دو کلمه ای را هم یاد گرفتی " مامان ممی" و اینو وقتی شیر میخوای میگی و اینقدر قشنگ میگی که دلم میخواد بخورمت....

راستی یادم رفت بگم که من نگران بودم که ببینم که وقتی بابایی اومد از اون چه استقبالی میکنی چون توی این مدت هرشب که بابایی تلفن میزد زیاد گوشی را نمیگرفتی و با دست گوشی را کنار میزدی و خیلی کم باهاش حرف میزدی (شایدم خیلی غرق در بازی بودی نمیدونم....؟؟؟؟) ولی وقتی بابایی اومد  استقبال خوبی کردی و در لحظه اول یک نگاه متعجبانه عمیق و بعد کلی ذوق و خوشحالی و خنده خلاصه اینکه خیال مامانی راحت شد و استقبال گرمی از بابایی کردی......

اینم از پایان سفر ما به اصفهان که باید کلی از همه تشکر کنیم به خاطر این یک ماه زحمتی که دادیم و شیطنت های شما ................................

 چند تایی از عکسهات هم پیش دختر خاله هاست که ما نداریم و ما فعلا به همین یک عکس که سی و سه پل گرفته شده اکتفا میکنیم...... 

نترس پسرم نمی افتی....

حالا دیگه مامانی باید بره که کلی کارهای عقب افتاده داریم ، اولی پاسخ به دعوت دوستای گلمون مامان امیرحسین جون و مامان ویهان کوچولو در بازی وبلاگی دومی شرکت دادن شما در مسابقه نی نی شکمو و یه عالمه کارهای دیگه.........

بعدا نوشت :امروز چهارم مهر ماه نود و دو یعنی تقریبا چهار ماه از سفر دو نفره من و تو به اصفهان گذشته ...به طور کاملا اتفاقی متوجه شدم که پستی که توی اون روزها واست نوشته بودم به کاملا حذف شده و کلی ناراحت شدم البته نمیدونم چرا ؟ واسه همین تصمیم گرفتم چیزهایی که از اون روزها یادم میاد را توی این پست در ادامه مطلب واست بنویسم هرچند مثل اون پست نمیشه ولی حیفم اومد همه چی فراموش بشه......

 

توی خرداد ماه زمان امتحانات بابا کورش بود واز مدتها قبل قرار بود که این زمان من و تو بریم اصفهان تا بابا کورش بتونه بهتر درسهاش را بخونه ولی زمانش که رسید انگار بابا جان هم دلش نمی خواست که ما تنهایی بریم ...میدونم چون دوری از گل پسرش واسش سخت شده بود و میگفت حالا اجازه بدید یه امتحانم را بدم شاید بد نشد ....ولی وقتی امتحان اول را داد و زیاد خوب نشد بالاخره پا روی دلش گذاشت و تصمیم گرفت برای نمرات بهتر کمی دلتنگی را تحمل کنه واین شد که من و تو دوتایی به اصفهان رفتیم...

در طول پرواز پسر خوبی بودی و اصلا مامان را اذیت نکردی و بیشتر با کتاب پلاستیکی خودت سرگرم بودی ...توی فرودگاه هم دایی رسول و خاله رعنا و شیدا جون به استقبالمون اومدند و کلی از دیدن دایی خوشحال شدی و فوری رفتی بغلش....

خونه مامان عفت جون حسابی بهت خوش گذشت و بازی میکردی یه روزهایی هم خونه مادرجون رفتیم که البته اونجا چون سرگرمیهات کمتر یه کم مامان را خسته میکردی....

قرار بود بابا کورش دوهفته ای بیاد ولی یک دفعه ای کلاسهای نظام مهندسی را هم توی همون روزها برگزار کردند و مجبور شد که با دوهفته ای تاخیر بیاد و این شد که حسابی دلتنگ هم دیگه تقریبا یک ماهی از هم دور بودیم...بقیه حرفها را با عکسهایی که توی اون روزها گرفتیم واست میگم.....

این کامیون را مامان عفت جون با يه دنيا عشق و مهربوني واست خریده که از بدشانسی همون لحظه اول قسمت بارش شکست ولی بابا کورش قول داده بود که تعمیرش کنه....و كلي از بازي كردن باهاش لذت بردي و دوستش داري عزيزم....

كاميونش را ببين...

این لاک پشت بیچاره هم از دستت آرامشش به هم خورده بود و کلی از بازی با اون لذت میبردی... و مامان عفت مهربون هم كه پايه اصلي واسه اين شيطنت هاته كلي بهت ميدون ميده تا بازي كني و از هر چيزي لذت ببري...

لاك پشت بيچاره...

مامان عفت جون با حوصله زیاد هر کاری واسه سرگرم کردنت انجام میداد ...این دکمه یه زمانی یه بازی لذت بخش واسه من بوده...حالا نوبت شماست.... 

يه بازي قديمي و دوست داشتني....

یه روز من و تو و مامان عفت جون رفتیم پارک و کلی به ما خوش گذشت.... البته بايد بگم فكر كنم اگه من نبودم به شما با وجود مامان عفت جون و آزاديهايي كه بهت ميداد بيشتر خوش ميگذشت....

چه روز خوبي...

یه روز دیگه که با خاله راحله به میدان امام رفته بودیم... 

ميدان امام...

 

شيطونك ماماني...

اینجا هم خونه مادرجون که توی حیاط حسابی واسه خودت مشغول بودی.... 

مرسي گلم....

 

كياراد و پسر عمه پارسا

گاهی روزها هم با خاله راحله تنهایی میرفتی خونشون و از عکسهات مشخص که حسابی کیف میکردی..... 

اي واي خاله راحله.......

 

فداي ذوق كردنت....

 

جانم پسر مودبم....

 

جان....

 

جانم....

 

نه نه نه....

قرار بود یه حوض آب واست بخرم و به درخواست خاله رعنا همون جا خریدم که از بازی کردنت لذت ببرند و توی این مدت کلی آب بازی کردی ماهی کوچولوی مامانی..... و هر روز مامان عفت مهربون كه ميدونست عاشق آب بازي هستي با كلي انرژي و عشق و مهربوني واست پر از آبش ميكرد و شما را غرق در بازي و شادي ميكرد ...مامان عفت جونم دوست داريم....محبت

فداي تو...

 

فداي نگات....

 

ماهي كوچولوي ماماني....

بابا کورش هم که حسابی دلش تنگ شده بود با دیدن عکسهات حسابس ذوق کرده بود ...خصوصا این عکس را خیلی دوست داشت.... ميگفت مشخصه كه حسابي از بودن خونه مامان عفت خوشحاله و معلومه كه خيلي بهش خوش ميگذره و چشمهاي نازت شيطون شده...چشمک

شيطونك ماماني....

 عاشق اتاق خاله رعنا جون بودی و اصلا نمیگذاشتی که خاله به کارهاش برسه و منتظر بودی که در اتاق باز بشه وسریع بری داخل ....و اینم ابتکار و شوخی خاله رعنا که کلی خندیدیم...نه

خاله رعنا جون ببخشيد....

خلاصه این که پسرم درسته که دوری از بابا کورش خیلی برامون سخت بود ولی از بودن با عزیزانمون حسابی لذت بردیم و خوش گذشت....و بودن در كنار مامان عفت جون مهربونم واين همه عشق و مهربوني بزرگترين حس خوبي بود كه داشتيم...محبت

ببخشید مامانی که پست اصلی حذف شد.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

مامان آرینا مو فرفری
12 تیر 92 1:33
مامانی ما هم که مسافرت می ریم همین اوضاع رو داریم فکر کنم بیشتر از تنهائی بچه ها باشه وقتی دورشون شلوغ می شه و مورد توجه قرار می گیرن این شکلی میشن.
بوس برای شما


فکر میکنم درسته اینم یکی دیگه از مشکلات تنهایی دیگه....
مامان امیرعطا
12 تیر 92 2:06
سلام. خدارو شکر که بهتون خوش گذشته و به سلامتی برگشتین. همیشه برقرار در منزل.


مرسی عزیزم....
محبوبه
12 تیر 92 21:16
سلام گلم درجوارتون خیلی خوش گذشت چرااینقدر زود رفتید کیارادم منتظرتماست هستم




مرسی خاله جون به ما هم پیش شما خیلی خوش گذشت ولی باید دیگه میرفتیم بازم میایم زود زود....


مامان محمدرضا
13 تیر 92 16:08
انشالا همیشه به شادی سلام دوست عزیز پسرم تو 2تا مسابقه شرکت کرده اگه دوس داشتین به وبلاگس سر بزنید وبهش رای بدین مرسیییییییییی
حسین کافی
17 تیر 92 16:16
سلام خسته نباشید
ممنون که سر زدید
من قبلا به یه نی نی دیگه رای داده بودم
اما با گوشی خانمم به نی نی شما رای دادم
موفق باشید
خدا فرزندتون رو حفظ کنه


ممنون که به پسرم رای دادید....
hitler
20 تیر 92 23:55
salam.man ashege madaram hastam va hengamy ke mibinam ingad pesaretoono doos darin yade madare khodam mioftam.ye name begy nagy madara pesararo bishtar doos daran.vas hamine hamishe mama bache pesar mikhad baba dokhtar


ممنون که پیش ما اومدید...خوشحال میشیم بازم به ما سر بزنید...
علی
31 تیر 92 1:01
سلام حتما این عکسش خیلی قشنگ بود
ماشالله


ممنون از حضورتون...