به خونه برگشتیم.....
پس از تقریبا یک ماه سفر دو نفره ما به پایان رسید ، هفته پیش بابایی به اصفهان اومد و جمعه به همراه هم به خونه برگشتیم......
توی این مدتی که اصفهان بودیم کلی به گل پسرم خوش گذشت به قدری خونه مامان عفت جون مشغول بازی و شیطنت بودی که حتی برای غذا خوردن هم آروم و قرار نداشتی و اصلا غذا خوب نمیخوردی .... خصوصا این روزهای آخر به نظرم میومد از همیشه شیطون تر شده بودی ودیگه مامانی را حسابی خسته کرده بودی و هرچند میشد حالا که بابایی اومده چند روزی بیشتر بمونیم ولی دیگه از بابایی خواستم که زودتر بریم خونه چون بعضی اوقات احساس میکردم دیگه کلافه شدم و کنترل رفتارت از دستم خارج شده ، مثلا اگه چیزی میخواستی و بهت نمیدادیم گریه میکردی و این موضوع کلی ذهن منو مشغول کرده بود و نگران بودم که وقتی برگشتیم خونه چه جوری این رفتارت را اصلاح کنم ولی مثل اینکه اشتباه فکر میکردم چون از همون موقع که راهی خونه شدیم دوباره همون پسر خوب مامانی شدی و از وقتی که برگشتیم مثل قبل توی خونه خودت را با اسباب بازیهات سرگرم میکنی ، غذات را هم خوب میخوری ، ساعات خوابیدنت هم خوبه البته فقط یه کم به مامانی بیشتر از قبل وابسته شدی و حتما باید چشمت به مامانی باشه تا بازی کنی و وقتی مامانی را نمیبینی تند تند با اون صدای قشنگت مامانی را صدا میکنی ....فدای مامان گفتنت بشم پسرک من....
ره آورد این سفر ما به غیر از کلی اسباب بازیهای زیبا که مامان عفت جون و خاله ها برات خریده بودند ، یاد گرفتن خیلی از کلماتی بود که قبلا نمیگفتی و حالا به خوبی میتونی ادا کنی ....و فکر میکنم اگه این یه جمله باشه اولین جمله دو کلمه ای را هم یاد گرفتی " مامان ممی" و اینو وقتی شیر میخوای میگی و اینقدر قشنگ میگی که دلم میخواد بخورمت....
راستی یادم رفت بگم که من نگران بودم که ببینم که وقتی بابایی اومد از اون چه استقبالی میکنی چون توی این مدت هرشب که بابایی تلفن میزد زیاد گوشی را نمیگرفتی و با دست گوشی را کنار میزدی و خیلی کم باهاش حرف میزدی (شایدم خیلی غرق در بازی بودی نمیدونم....؟؟؟؟) ولی وقتی بابایی اومد استقبال خوبی کردی و در لحظه اول یک نگاه متعجبانه عمیق و بعد کلی ذوق و خوشحالی و خنده خلاصه اینکه خیال مامانی راحت شد و استقبال گرمی از بابایی کردی......
اینم از پایان سفر ما به اصفهان که باید کلی از همه تشکر کنیم به خاطر این یک ماه زحمتی که دادیم و شیطنت های شما ................................
چند تایی از عکسهات هم پیش دختر خاله هاست که ما نداریم و ما فعلا به همین یک عکس که سی و سه پل گرفته شده اکتفا میکنیم......
حالا دیگه مامانی باید بره که کلی کارهای عقب افتاده داریم ، اولی پاسخ به دعوت دوستای گلمون مامان امیرحسین جون و مامان ویهان کوچولو در بازی وبلاگی دومی شرکت دادن شما در مسابقه نی نی شکمو و یه عالمه کارهای دیگه.........
بعدا نوشت :امروز چهارم مهر ماه نود و دو یعنی تقریبا چهار ماه از سفر دو نفره من و تو به اصفهان گذشته ...به طور کاملا اتفاقی متوجه شدم که پستی که توی اون روزها واست نوشته بودم به کاملا حذف شده و کلی ناراحت شدم البته نمیدونم چرا ؟ واسه همین تصمیم گرفتم چیزهایی که از اون روزها یادم میاد را توی این پست در ادامه مطلب واست بنویسم هرچند مثل اون پست نمیشه ولی حیفم اومد همه چی فراموش بشه......
توی خرداد ماه زمان امتحانات بابا کورش بود واز مدتها قبل قرار بود که این زمان من و تو بریم اصفهان تا بابا کورش بتونه بهتر درسهاش را بخونه ولی زمانش که رسید انگار بابا جان هم دلش نمی خواست که ما تنهایی بریم ...میدونم چون دوری از گل پسرش واسش سخت شده بود و میگفت حالا اجازه بدید یه امتحانم را بدم شاید بد نشد ....ولی وقتی امتحان اول را داد و زیاد خوب نشد بالاخره پا روی دلش گذاشت و تصمیم گرفت برای نمرات بهتر کمی دلتنگی را تحمل کنه واین شد که من و تو دوتایی به اصفهان رفتیم...
در طول پرواز پسر خوبی بودی و اصلا مامان را اذیت نکردی و بیشتر با کتاب پلاستیکی خودت سرگرم بودی ...توی فرودگاه هم دایی رسول و خاله رعنا و شیدا جون به استقبالمون اومدند و کلی از دیدن دایی خوشحال شدی و فوری رفتی بغلش....
خونه مامان عفت جون حسابی بهت خوش گذشت و بازی میکردی یه روزهایی هم خونه مادرجون رفتیم که البته اونجا چون سرگرمیهات کمتر یه کم مامان را خسته میکردی....
قرار بود بابا کورش دوهفته ای بیاد ولی یک دفعه ای کلاسهای نظام مهندسی را هم توی همون روزها برگزار کردند و مجبور شد که با دوهفته ای تاخیر بیاد و این شد که حسابی دلتنگ هم دیگه تقریبا یک ماهی از هم دور بودیم...بقیه حرفها را با عکسهایی که توی اون روزها گرفتیم واست میگم.....
این کامیون را مامان عفت جون با يه دنيا عشق و مهربوني واست خریده که از بدشانسی همون لحظه اول قسمت بارش شکست ولی بابا کورش قول داده بود که تعمیرش کنه....و كلي از بازي كردن باهاش لذت بردي و دوستش داري عزيزم....
این لاک پشت بیچاره هم از دستت آرامشش به هم خورده بود و کلی از بازی با اون لذت میبردی... و مامان عفت مهربون هم كه پايه اصلي واسه اين شيطنت هاته كلي بهت ميدون ميده تا بازي كني و از هر چيزي لذت ببري...
مامان عفت جون با حوصله زیاد هر کاری واسه سرگرم کردنت انجام میداد ...این دکمه یه زمانی یه بازی لذت بخش واسه من بوده...حالا نوبت شماست....
یه روز من و تو و مامان عفت جون رفتیم پارک و کلی به ما خوش گذشت.... البته بايد بگم فكر كنم اگه من نبودم به شما با وجود مامان عفت جون و آزاديهايي كه بهت ميداد بيشتر خوش ميگذشت....
یه روز دیگه که با خاله راحله به میدان امام رفته بودیم...
اینجا هم خونه مادرجون که توی حیاط حسابی واسه خودت مشغول بودی....
گاهی روزها هم با خاله راحله تنهایی میرفتی خونشون و از عکسهات مشخص که حسابی کیف میکردی.....
قرار بود یه حوض آب واست بخرم و به درخواست خاله رعنا همون جا خریدم که از بازی کردنت لذت ببرند و توی این مدت کلی آب بازی کردی ماهی کوچولوی مامانی..... و هر روز مامان عفت مهربون كه ميدونست عاشق آب بازي هستي با كلي انرژي و عشق و مهربوني واست پر از آبش ميكرد و شما را غرق در بازي و شادي ميكرد ...مامان عفت جونم دوست داريم....
بابا کورش هم که حسابی دلش تنگ شده بود با دیدن عکسهات حسابس ذوق کرده بود ...خصوصا این عکس را خیلی دوست داشت.... ميگفت مشخصه كه حسابي از بودن خونه مامان عفت خوشحاله و معلومه كه خيلي بهش خوش ميگذره و چشمهاي نازت شيطون شده...
عاشق اتاق خاله رعنا جون بودی و اصلا نمیگذاشتی که خاله به کارهاش برسه و منتظر بودی که در اتاق باز بشه وسریع بری داخل ....و اینم ابتکار و شوخی خاله رعنا که کلی خندیدیم...
خلاصه این که پسرم درسته که دوری از بابا کورش خیلی برامون سخت بود ولی از بودن با عزیزانمون حسابی لذت بردیم و خوش گذشت....و بودن در كنار مامان عفت جون مهربونم واين همه عشق و مهربوني بزرگترين حس خوبي بود كه داشتيم...
ببخشید مامانی که پست اصلی حذف شد.....