خرابكاري....
چند روز پيش توي آشپزخونه مشغول بودم و شما هم مثل بعضي از مواقع توي اتاق مشغول بازي با اسباب بازيهات و تماشاي تلويزيون بودي ...از اونجايي كه اين جور وقتها خيلي نمي توني دوري ماماني را تحمل كني و بعد از چند دقيقه اي وارد آشپزخونه ميشي منم تند تند داشتم كارهام را ميكردم ...چند دقيقه اي گذشت و ديدم نيومدي اول گفتم چقدر مشغول بازي شده ولي بعد خواستم يه سركي بكشم فقط ببينم چه ميكني كه با صحنه زير روبه رو شدم....
بله پسر بلاي مامان صندلي را كشيده بود عقب و رفته روي اون ايستاده بود و پودر خودش را برداشته و روي ميز ريخته بود اولش شوكه شده بودم چون اصلا انتظارش را نداشتم ولي وقتي من را ديدي چنان قيافه جدي به خودت گرفته بودي كه دلم ميخواست فقط بخندم....
وقتي بهت گفتم نبايد پودر ها رابريزي نه ....نه...ميزدي روي دست خودت مثل عكس زير و جوري وانمود ميكردي كه انگار خودش ريخته....
اينم عاقبت ميز بيچاره....
از اون روز به بعد ديگه عقب كشيدن صندليها و رفتن روي ميز را ياد گرفتي و از هر فرصتي براي رفتن روي ميز و راه رفتن روي اون استفاده ميكني حالا مامان بايد بيشتر از قبل مراقبت باشه.....
ديوانه وار عاشقتم پسر مامان....