يه روز گرم پاييزي...
دوهفته اي ميشه كه خاله رعنا جون و عمو رفتند و من هم دوباره با دلتنگيهام كنار اومدم و اونها را يه گوشه اي از دلم فقط و فقط واسه خودم پنهان كردم ....توي اين مدت زياد حوصله بيرون رفتن را نداشتم واسه همين جز چند باري واسه خريد ديگه دو نفري با هم بيرون نرفته بوديم و از اين بابت يه كم عذاب وجدان داشتم امروز صبح احساس كردم كه يه كم حوصله ات سر رفته و چون مدتي ميشه كه كولر روشن نميكنيم فكر كردم پس هوا خنكه بنابراين تصميم گرفتم كه دوباره بريم يه گردش دونفره ....وقتي گفتم كياراد بدو لباس بپوشيم بريم پارك كلي خوشحال شدي ...مامان فداي خوشحالي و برق چشماي قشنگت....
ولي مثل اينكه تصورم در مورد خنك بودن هوا اشتباه بود ، هرچند هوا شرجي نبود ولي براي بازي كردن توي پارك گرم بود ولي خب چون خيلي از اينكه بيرونيم خوشحال بودي يك ساعتي گرما را تحمل كرديم تا حسابي باري كني و لذت ببري و من هم از ديدن شادي تو غرق در لذت شدم..........
پسر با احساس من اين گلهاي بي بو را هم بو ميكني و ميگي به...
خلاصه بعد از يك ساعتي بازي كردن برگشتيم خونه و بعد از يه كم ديگه بازي مامان خواست كه به كارهاش برسه كه شما هم يه كش از كنار مامان برداشتي ومن كه حس كردم دوست داري باهات بازي كنم وانمود كردم كه ميخوام كش را ازت بگيريم و تقريبا نيم ساعتي با اين كش سرگرم بودي و كلي خنديدي و از اين بازي هم لذت بردي.....
بعد از كلي بدو بدو و دنبالت دويدن وقتي خواستم ديگه بازي تمام بشه اين طوري خودت را لوس ميكردي...الهي مامان فداي اون قيافه لوست بشه ......
عاشق لحظه لحظه هاي با تو بودنم...