خواب مستقل...
خیلی وقت بود که تصمیم داشتم کاری کنم که واسه خوابیدن به تنهایی توی اتاق خودت بخوابی ، اولش میخواستم هر موقع از شیر گرفتمت این تصمیمم را عملی کنم ولی اینقدر از لحاظ عاطفی با خودم درگیر بودم که فکر اینکه شبها از خودم جدات کنم آزارم میداد واسه همین به بهانه های مختلف عملی کردن این مورد را به تاخیر می انداختم البته مدام توی کتابهات و یا کارتن هایی که با هم میدیدیم هرجایی بچه ای توی تخت خودش میخوابید در موردش واست صحبت میکردم واز کار خوبش تعریف میکردم ...تا اینکه حدود یک ماه پیش یک شب که خیلی سر درد شدیدی هم داشتم و فقط منتظر بودم که زودتر بخوابی تا من هم بخوابم بعد از خوندن کتابهای شبانه و خاموش کردن برق اتاق خواب یکدفعه گفتی : مامان میخوام توی اتاق خودم بخوابم با اینکه خیلی سرم درد میکرد و فکر میکردم که اینم یه کلک واسه این که دیرتر بخوابی ولی از حرفت استقبال کردم و گفتم پس بوس بابا را بده و شب بخیر بگو تا بریم اتاقت و با هم به اتاقت اومدیم و بعد از خوندن چندتایی کتاب به خواب رفتی... و من موندم و دلم که توی عمل انجام شده قرار گرفته بود و نمیدونستم که تنهات بگذارم و برم بخوابم یا بمونم پیشت خلاصه رفتم اتاق خودمون وبا کلی توصیه به بابا کورش که حواسش باشه نکنه من خوابم ببره و شما بیدار بشی وگریه کنی و من نشنوم اون شب را با چند بار سر زدن به شما به صبح رسوندم صبح ساعت 6 بعد از رفتن بابا کورش به پالایشگاه بیدار شدی و خواستی که دوباره واست کتاب بخونم و دوباره با خوندن چند صفحه ای از کتابت به خواب رفتی ...
کیاراد من دقیقا 3 سال و 3 ماه و 24 روزه بودی که به درخواست خودت واسه خوابین مستقل شدی و اینم یک عکس از اولین شبی که به تنهایی توی اتاق خودت خوابیدی...
البته باید بگم از بعد از اون شب تازه ماجرای شبهای من و شما وارد مرحله جدیدی شده بعد از مسواک زدن و شب بخیر گفتن به بابا کورش من توی اتاق شما بعد از خوندن چند تایی کتاب ، گوش کردن به آهنگهای لالایی ، و دیدن بازیهای شما با عروسکهات بعد از حداقل یک ساعت که دیگه این شکلی شدم تازه میتونم برم بخوابم که البته اگه در طول روز یک خواب بی موقع هم رفته باشی و خوابت نبره تمام تلاشهای من واسه خوابوندن شما چند برابر میشه...
اینم چند تایی عکس از شبهای من و شما قبل از خواب...
البته فقط همین یک شب از تختت اومدی بیرن به بهانه پیدا کردن یکی از عروسکهات در غیر این صورت فقط توی تختت بازی میکنی...
اینم آب دادن به این عروسکهای بیچاره به زور که میگفتی تشنه هستند...
اینم بازی با چراغ قوه و اجرای نمایش سایه ای روی دیوار...
این جرثقیل را هم به عنوان جایزه واست خریدم که خیلی خیلی دوستش داره ...و نکته خنده دار اینکه به چرثقیل میگی :سرکنده که نمیدونم چرا این اسم را واسش گذاشتی؟؟
حالا دقیقا یک ماه شده که شبها توی اتاق خودت میخوابی ... البته دو هفته ای اصفهان بودیم و از روزی که برگشتیم فقط صبح ها حدود ساعت 5 از خواب بیدار میشی و اول چراغ خواب اتاقت را خاموش میکنی و با در دست داشتن یکی از عروسکهات با گریه به اتاق ما می آیی ...البته من نمی دونم چرا گریه میکنی ؟ آخه اگه ناراحتی چرا اینقدر با حوصله اول چراغ خوابت را خاموش میکنی بعد یکی از عروسکهات را بغل میکنی ؟؟؟و بعد به اتاق ما می آیی؟؟؟
بعد از گذشت این یک ماه من هم از نظر عاطفی رشد کردم و نه تنها از اینکه موقع خواب کنارم نیستی دلگیر و مضطرب نیستم بلکه یک احساس رضایت و غرور وصف ناشدنی وقتی به خواب میری و صورت قشنگت را میبوسم در دلم احساس میکنم و حس میکنم پایه های اعتماد به نفس و شخصیت پسر کوچولوی من هر روز داره محکمتر و استوارتر میشه و از این بابت خرسندم...
خوابهای رنگی ببینی پسر زیبای من...