خاله رعنا جون...
دو سه هفته پیش من و شما دو نفری یک هفته ای را به اصفهان رفتیم و بابا کورش به دلیل شروع شدن اورهال پالایشگاه نتونست با ما به اصفهان بیاد ...توی اون یک هفته ای که اصفهان بودیم مثل همیشه به شما خیلی خوش گذشت...
خاله رعناجون که با وجود مشغله کاری زیاد، به خاطر قلب مهربون و عشقی که نسبت به شما داره مدام به فکر اینه که لحظه لحظه هایی که خونه مامان عفت جون هستیم بهت خوش بگذره واسه همین پیشنهاد داد که شما را به باغ پرندگان ببریم و ما هم یک روز به همراه خاله رفعت جون و خاله رعنا به باغ پرندگان رفتیم و با وجود اینکه قبلا هم رفته بودی ولی کلی لذت بردی....
بودن با کسانی که عاشقانه و بدون دلیل دوستت دارند بالاترین لذتها را به آدم میده و بهترین دقایق عمر انسانهاست...و اگر این لحظه ها توی زندگی نباشه بقیه زندگی هیچ ارزشی نداره....
این خروس بسیار زیبا هم که شما بعدا عکسش را به دایی رسول جون نشون میدی و میگی دایی ببین این خروسه پا بالیه یعنی روی پاهاش پر داره...
خلاصه اون روز بعد از دیدن یه عالمه پرنده های قشنگ و بدو بدو و بازی به پایان رسید و یک روز خوب دیگه به دفتر خاطرات قشنگت همراه با کسانی که دوستت دارند اضافه شد...
توی خونه هم همه حواست به خاله رعنا و دایی رسول هست ...میبینم تبلتت را آوردی و میگی مامان نگاه کن تبلت منم Apple داره و با خودکار یه عکسی که مثلا سیب هست کشیدی و میگی تبلت منم مثل خاله رعنا شده و قیافه من و خاله رعنا بادیدن تبلتت که میخواستی Apple بشه اول این شکلی شد و بعد یه برچسب واست چسبوند که خوشحال بشی تبلت شما هم مثل خاله رعنا شده حالا تبلت پسر منم samsung apple هست ...
اینم یه عکس از وقتی که خاله رعنا جون توی اتاقش مشغول رسیدگی به کارهاشه و واسه شما کارتون گذاشته که مزاحمش نباشی
یک شب باز هم به پیشنهاد خاله رعناجون به خاطر اینکه شما جوجه کباب دوست داری ...و واسه اینکه لحظات خوبی را واست رقم بزنه سه تایی جوجه کباب درست کردیم و حسابی لذت بردی به اندازه ای که وقتی کارمون تمام شد با خوشحالی میگی مامان خیلی خوش گذشت...
توی تمام لحظه هایی که با هم هستیم سعی میکنیم که همدیگه را خوشحال کنیم سعی میکنیم مرحمی باشیم برای دلهای غمگین همدیگه ولی آیینه چشمها گاهی رسوا کننده غم بزرگی که توی دلهامون خونه داره و من توی تمام این لحظه ها با یاد و خاطره مامان عفت جون مهربونم نفس میکشم و میدونم که هر لحظه و هر آن کنارمونه ، حسش میکنم بودنش را با تمام وچودم درعشقی که بینمون هست حس میکنم و خوب میدونم که یک لحظه از ما جدا نیست که اگر بود مایی وجود نداشت....
بی او نتوان رفتن ...
بی او نتوان گفتن ...