روزهای نوروزی ما
بیست و دو روز از سال 92 هم گذشت ،چقدر زمان زود میگذره انگار همین دیروز بود که در تکاپوی رسیدن سال نو و نوروز بودیم ،با اینکه روزهای پر خاطره و خوبی را پشت سر گذاشته ایم ولی من اینقدر درگیری فکری بابت اسباب کشی و جابه جایی منزل داشتم که انگار چیزی از عید نفهمیدم شاید به خاطر این بوده که امسال فقط پنج روز پایانی عید را اصفهان بودیم و اینقدر دائم در رفت و آمد بودیم که الان که برگشتم احساس میکنم زمان زیادی از دیدن عزیزانم گذشته و یه حس دلتنگی همراه با بغض همه وجودم را گرفته و فقط و فقط روزها را میشمارم تا دوباره به دیدن عزیزانم بریم ...آرزو دارم هر چه زودتر این فاصله ها کوتاه بشه چون دیگه از فراق و دلتنگی خسته شدم..... به امید آن روز
چند روزی قبل از سال نو خاله راحله و شیدا و عمو احمد بابت کمک پیش ما اومدند و هرچند که روزهای پر زحمتی برای اونها بود ولی به ما که خیلی خوش گذشت از شب چهار شنبه سوری تا روز نهم عید که به اتفاق هم به اصفهان رفتیم یه عالمه به پسرم که حالا از تنهایی در اومده بود و حسابی سرگرم شده بود خوش گذشت البته من اینقدر درگیر کارهام بودم که فرصت نکردم عکسهای زیادی از لحظه های زیبای پسرم بگیرم ولی چند تایی داریم....
اینم کیاراد من در فروشگاه چینی ها در قشم با کلاه چینی....
حالا چند تایی عکس که دختر خاله ها و داداش رامین ازت گرفتند ببین چه جوری باهات بازی میکنند و شما هم از بودن با اونها غرق در شادی و خوشحالی میشی...
اینم دو تا عکس از روز سیزده بدر که خیلی خیلی خوش گذشت و چون هوا یه کم سرد بود خاله رفعت کاپشن بچگیهای صبا را برای تو آورده بود... مرسی خاله جونم...
راستی پسرم توی این مدت که خاله راحله جون اینا پیش مابودند مثل طوطی شده بودی و هر کلمه ای را که دوبار میشنیدی به زبون خودت تکرار میکردی مثلا :ساعت ،رفت ،برق و...
حالا دیگه مامان و بابا را هم میتونی بگی البته در بیشتر مواقع نصفه میگی مثلا با یعنی بابا و ما یعنی مامان ..... الهی مامان فدای ما گفتنت بشه که هر موقع میگی مامانی را وارد یه دنیای دیگه میکنی...
عاشقانه دوست دارم گل پسرم...