این روزهای مامانی و کیاراد
فردا سوم اردیبهشت ماه ، روزی که برای من توی تقویم زندیگیم یادآور یکی از قشنگترین روزهای عمرم شده و هرسال با اومدن این روز بهانه ای میشه برای مرور قشنگترین خاطره هام ....
پارسال در چنین لحظاتی آخرین ساعاتی بود که کیاراد توی وجود مامانی لونه کرده بود و مامانی از شوق فردا و دیدن یه کوچولوی دوست داشتنی که قراربود بشه زندگی من و بابایی زیاد نخوابیده بود .....وبالاخره این روز زیبای بهاری رسید و کیاراد من با تولدش همه روزهای زندگی عاشقانه من و بابایی را بهاری کرد....
باور نمیکنم که یک سال گذشته این قدر که خاطرات اون روزها برایم روشن و شیرین است که پنداری همین دیروز بود که اولین بار چهره معصوم و زیبا و دوست داشتنی این فرشته کوچولو را دیدم و نگرانیهایی که توی اون روزها تمام ذهنم را درگیر کرده بود ..."نکنه از عهده نگهداری از این فرشته کوچولو برنیام... نکنه کم دوستش داشته باشم "و صدها سوال بی جواب دیگه که فقط گذشت زمان به همه اونها پاسخ داد و من و ازهمه اون نگرانیها رها کرد... حالا مطمئنم که عاشقانه دوستت دارم اونقدر که حتی در ذهن خودم هم جایی برای وصف دوست داشتنم نیست .... مطمئنم که میتونم تمام سعی خودم را بکنم که تو کوچکترین ناراحتی نداشته باشی ... یادمه وقتی چند ماهه بودی هر بار که اصفهان میرفتیم و من خودم را کنار مامان عفت و خاله ها میدیدم خیلی احساس بدی پیدا میکردم و دائم فکر میکردم که اونها احساس میکنند که من مامان خوبی نیستم و این موضوع مامانی را اذیت میکرد ولی وقتی به بابایی در این مورد گفتم ،گفت که احساسم اشتباه و من برای کیاراد بهترینم چون وقتی اون از همه لحاظ سرحال و شاد ، به خاطر وجود من .... وای چه احساس خوبی ......
تو اون روزها بیصبرانه منتظر روزی بودم که بتونی بگی مامان ، بابا بتونی راه بری و....... وحالا عاشق مامان گفتنتم ... عاشق وقتی هستم که لبهات را روی صورتم میزاری که مامان را ببوسی ... عاشق وقتیم که خودت تلاش میکنی که شیر بخوری ... عاشق راه رفتنت با اون پاهای قشنگت هستم ... عاشق دست زدن با اون دستهای کپل نازت هستم ... عاشق وقتیم که با اون انگشت کوچولوت کلاغ پر بازی میکنی... عاشق صدای خنده هات که منو به رویا میبره ....عاشق وقتی که دست مامانی را میگیری و با خودت به اتاقت میبری... عاشق چسبونک بودنت به مامانی که بابایی بهت میگه بچه کانگورو ....عاشق آب خوردنت که یخچال را که میبینی باید آب بخوری......عاشق ذره ذره وجودت .....
عاشق لحظه لحظه های با تو بودن ......
پسر گلم تولد یک سالگیت مبارک امیدوارم که هزارساله بشی البته در مورد ماجرای جشن تولدت بعدا مینویسم ..
دوست دارم دوست دارم دوست دارم
این روزهای ما
این روزها یه کم از چسبونک بودنت کم شده به طوری که اگه مامانی توی اتاق باشه شما خودت را با اسباب بازیهات سرگرم میکنی و مامانی میتونه تلویزیون ببینه یا کتاب بخونه البته یه کوچولو هنوز چسبونک هستی ولی اگه مامان بخواد واسه یک لحظه هم از اتاق خارج بشه گریه میکنی و دنبالم میای ... اشکالی نداره بیا مامانی ولی گریه نکن....
حالا نوبت میرسه به چند تایی عکس از این روزهای من و شما....
تازگیها یاد گرفتی که در کمدت را بازکنی و بری داخلش بایستی ... ای بلا مامانی فدات بشه...
وقتی مامانی توی آشپزخونه مشغول شما همه وسایل آشپزخونه را از داخل کابینت بیرون میریزی البته تا جایی که شکستنی نداشته باشه آزاد هستی و حسابی بازی میکنی و این شده کار هر روزت ...ببین چه سر و صدایی راه انداختی پسر گل مامان که خودت چشمات را بستی .....
خدایا به خاطر همه روزهای قشنگ با هم بودنمان شکر........