کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 16 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

سفرنامه 95 / همدان ...

قرار بود امسال یک سفر کوتاه ایران گردی داشته باشیم و خیلی دوست داشتیم که خاله ها و دایی هم همراه ما باشند ولی متاسفانه برنامه کاری هیچ کس با برنامه ما هماهنگ نشد و ما مجبور شدیم سه نفری سفرمون را آغاز کنیم البته در ابتدای سفرمون در همدان خاله رعنا جون و عمو عبد و خانواده محترمشون همراه ما بودند و باهم به غار علیصدر رفتیم و بسیار خوش گذشت... با رسیدن به منطقه گردشگری غار علیصدر و فضای سبز و هوای دلنشین آنجا اصلا تصور اینکه چنین غار زیبایی در چنین منطقه ای وجود داشته باشد را نمیتونستم بکنم یعنی همیشه تصورم از غار یه دهانه سنگی در دل یک کوه بود و اصلا فکر نمیکردم در چنین جایی بتونم یکی از عجایب جهان را ببینم که واقعا فوق تصور بود... مثلا غ...
1 شهريور 1395

اصفهان...

تقریبا سه هفته پیش اصفهان بودیم این بار هم مثل همیشه به شما خیلی خوش گذشت ... این بار فقط با چند عکس اون روزها را در خاطراتت ثبت میکنم البته در مورد رفتن به باغ وحش و طبیعت گردی هم که در پستهای قبلی واست نوشتم.... یک روز بعد از ظهر که دوتایی به پارکی که نزدیک خونه مامان عفت جون بود رفتیم...وبعد عمو حمید و نگار بدون اطلاع اومدند پیشمون و شما خیلی خوشحال شدی... یک روز بعد از ظهر دیگه که با خاله محبوبه و مهربد رفتیم همون پارک و این بار با مهربد بیشتر از همیشه بهت خوش گذشت و بازی کردی از توپ بازی و بازی با وسایل پارک گرفته تا جمع کردن چوب و فروش اونها... یک روز که با خاله راحله جون رفتیم سیتی سنتر و شما با این ربات حسابی دو...
12 مرداد 1395

طبیعت گردی...

این بار که اصفهان بودیم فرصتی پیش اومد تا یک روز هم به روستای بابا کورش بریم و کمی شما در طبیعت بازی کنی و چون عاشق بازی در طبیعت هستی کلی بهت خوش گذشت... اول به خونه مادربزرگ بابا کورش رفتیم و یه عالمه داخل حیاط بازی کردی و لذت بردی و فقط برای خوردن غذا از حیاط دل کندی و داخل اتاق بودی.... دیدن مرغها ... یه کم تاب بازی که خیلی هم برات جذاب نبود و فقط دو سه دقیقه ای بازی کردی...   دیدن این چرخ چاه قدیمی هم که الان بلااستفاده بود و توضیحاتی که در موردش واست دادم هم خالی از لطف نبود.... اینم بدو دو داخل حیاط... اینم یه عکس یادگاری با پریسا و پارسا و یه ژست قهرمانانه از شما که نشانه ق...
12 مرداد 1395

باغ وحش اصفهان...

خیلی وقت بود که قرار بود وقتی به اصفهان میریم شما را به باغ وحش ببریم ولی هربار نمیشد البته یکبار هم رفتیم که تعطیل بود ولی بالاخره اینبار موفق شدیم که شما را به باغ وحش ببریم هر چند باغ وحش اصفهان کامل نیست و خیلی از حیوانات را نداره ولی خب دیدن همین حیواناتی هم که اونجا بود واسه شما خالی از لطف نبود... گراز که صداش واست جالب بود.... شترمرغ که از اینکه اینطوری نگاهت میکردند خوشت اومده بود و باهاشون حرف میزدی... شترها را هم خیلی دوست داشتی و کلی باهاشون حرف زدی و موقع رفتن هم ازشون خداحافظی میکردی اینجا هم قفس گرگها بود که یه کم ترسناک بودند... البته اقا شیر وحشتناک هم داخل خونه اش مشغول خوردن غذا بود و ه...
9 مرداد 1395

کلاس ژیمناستیک

توی شهرکی که ما زندگی میکنیم کلاسهای آموزشی و ورزشی واسه سن شما نیست چند تایی هم که هست از لحاظ کیفیت بسیار در سطح پایینی هستند و از این بابت مامان رویا واقعا افسردگی گرفته ... تابستانها هم که مهدکودک تعطیله واسه همین دوست داشتم یه کلاسی میتونستی بری تا کمی سرگرم بشی ...هر چند در هفته سه روز همراه بابا کورش به استخر میری و خیلی دوست داری و چیزهایی هم یاد گرفتی ولی خب هنوز آموزشی واسه شما ندارند و هر چی هم یاد گرفتی بابا بهت آموزش داده ... بنابراین تنها کلاسی که فعلا میتونستی بری کلاس ژیمناستیک بود ...البته تقریبا پنج جلسه ای رفتی و به اصفهان رفتیم و سه هفته ای بین کلاست وقفه افتاد و حالا که از اصفهان برگشتیم دیگه دوست نداری بری و دلایلی ...
1 مرداد 1395

داستان کوتاه کیاراد من...

چند شب پیش توی یک گروهی که جهت آشنایی با انتخاب بهترین کتابها واسه کودکان و نوجوانان هست تمرینی گذاشته بود که من و شما با هم انجام دادیم و کلی من لذت بردم ... داستان از این قرار بود ... با_هم_بنویسیم 🌞 تمرین چهارده. تمرین جدید ما یک عکسه. به این عکس نگاه کنید. به نظرتون اسم این موش آبی چیه؟ چرا اینطوری نگاه میکنه؟ از کجا اومده و داره کجا میره؟ خونه اش کجاست؟ خلاصه داستان این موش رو بنویسید و برای ما بفرستید. اینم اولین داستان کوتاه شما که مکتوب شد و در گروه قرار گرفت البته قبلا هم قصه و داستانهایی واسه مامان گفته بودی ولی این اولین باری بود که با دیدن یک عکس یه داستان کوتاه بامزه در موردش گفتی پسر قشنگ من... دوست ...
31 تير 1395