کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

سه ماهگی کیاراد

سلام پسرم الان تو دیگه وارد سه ماهگی شدی و من هروز شاهد تغییرات رشد توام و با کوچکترین تغییری من وارد دنیایی از احساسات خوب میشم دیگه نشونی از اون نگرانیها و افکار آزار دهنده در ذهنم نیست از بودن باتو لذت میبرم و تمام تلاشم این که برای تو بهترین باشم . به خاطر وجود تو تصمیم گرفتم که بعد از شش ماه هم که مرخصی زایمانم تمام شده دیگه سر کار برنگردم چون احساس میکنم که بودن تو در مهد کودک توی این سن خیلی زود و گرفتن پرستار در خانه هم مستلزم اینه که پرستاری باشه که نه فقط در نگهداری تو کوشا باشه بلکه در تربیت تو نیز موثر باشه و پیدا کردان چنین پرستاری در اینجا کمی سخت و غیر ممکنه بنابراین با وجود اینکه خانه دار بودن حس خوبی برای من نداره ولی فعلا ت...
3 مرداد 1391

به سمت خونه عشق

سلام پسرم امروز هجدهم خرداد نود و یک که من و تو بابایی سه نفری از اصفهان به سمت بندرعباس و خونه خودمون حرکت کردیم دیگه فکر میکنم بتونم به تنهایی البته با کمک بابایی از عهده کارهات بربیام تو این مدت یه تجربیاتی از مامان عفت و بقیه آموختم حالا باید وارد عمل بشم و خودمو امتحان کنم امیدوارم  که بتونم مامان خوبی برات باشم و هروز شاهد رشد یه کودک شاد و خوشحال به اسم کیاراد باشم . این عکس از اولین سفر کیاراد که با هم سه نفری از اصفهان به سمت بندرعباس میرفتیم و در شیراز گرفته شده است :  پسرم قول بده وقتی خونه خودمون رفتیم دیگه شبها خوب بخوابی چون اصفهان که بودیم شبها پسر بده میشدی و اصلا خوب نمیخوابیدی میدونی که بابایی باید صب...
30 خرداد 1391

پس از تولد

فردای روز متولد شدن پسری به همراه خاله راحله و بابایی از بیمارستان به خانه مامان عفت جون رفتیم قرار بود من وپسرم چند وقتی مهمون مامان عفت باشیم تا یه کم به مامان شدن عادت کنم . دوهفته ای هم بابایی اصفهان پیش ما بود ولی چون بیشتر مرخصی نداشت به بندرعباس برگشت تا در یک فرصت مناسب به اصفهان بیاد و مارا هم به خونه ببره. روزها میگذشت وکیاراد کم کم رشد میکرد ولی من با اینکه آمادگی کامل برای بچه دار شدن داشتم و تا قبل از بدنیا اومدنش دنیایی از انرژی بودم ولی پس از تولدش به کوهی از نگرانی تبدیل شده بودم دائم فکر میکردم نمیتونم از عهده نگهداری ازش بربیام نکنه کم دوستش دارم و... و همه این افکار برایم آزاردهنده بود . ولی بعدا با مطالعه در این زمینه م...
30 ارديبهشت 1391

طلوع یک ستاره

امرووز یکشنبه سوم اردیبهشت ماه نود و یک روزی که نه ماه در انتظارش بودم دیشب از خوشحالی فردایی که در پیش دارم خوب نخوابیدم آخه امروز قراره توی آسمون زندگی من و همسرم یه ستاره طلوع کنه و به زندگی عاشقانه ما رنگی تازه بده و مارا وارد دنیای جدیدی بکنه . چه صبح قشنگی همیشه فکر میکردم وقتی به آخرین روزهای بارداری نزدیک بشم دلهره داشته باشم ولی امروز از هر روز سر حالترم و آرامش در همه وجودم موج میزنه . پسرم این آخرین ساعتهایی که تو درون وجود من لونه کردی و دیگه باید کم کم آماده اومدن به خونه عشق من و بابایی بشی بیصبرانه منتظر اومدنت هستیم . صبح به همراه بابایی مامان عفت و خاله راحله راهی بیمارستان شدیم ساعتی بعد مادرجون هم به ما ملحق شد و حال...
26 ارديبهشت 1391