کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

ماجراي دكتر رفتن كياراد من...

مدتي بود كه دايي رسول جون كه عاشق و شيفته شماست اصرار داشت كه حتما ببرمت پيش پزشك كودكان و اگه لازمه مكملهاي غذايي واست تجويز كنه ...چون از دوسالگي ديگه مكمل آهن و مولتي ويتامينت را قطع كردم ... خلاصه بعد از كلي تنبلي مامان رويا هفته پيش با با كورش رفتيم دكتر... وقتي وارد مطب آقاي دكتر شديم مثل يك پسر مودب سلام كردي و با آقاي دكتر كه دستش را به سمتت دراز كرده بود دست دادي و روي صندلي نشستي و فوري شروع كردي به صحبت كردن با آقاي دكتر : كياراد : اسم من چيه ؟ آقاي دكتر : با نگاه داخل دفترچه بيمه ...اسم شما كياراد... كياراد : اسم بابا چيه ؟ آقاي دكتر : اجازه بده داخل دفترچه نگاه كنم ....اسم بابا كورش... كلي من و بابا كورش و آقا...
16 آذر 1393

نقاش كوچولوي من...

پسر قشنگ مامان اين روزها زمان زيادي از روز مشغول كشيدن نقاشي و يا رنگ آميزي كتابهات هستي و به خوبي كتابهايي كه مخصوص رنگ آميزي با كتابهاي خوندني را از هم تفكيك ميكني ولي گاهي كه شيطنتت گل ميكنه اصرار داري كه اين كتاب خوندني رنگ آميزي و سعي داري رنگش كني البته در بيشتر مواقع من موفق ميشم كه قانعت كنم كه اين فقط مخصوص خوندن ولي وقتي كتابي را كه نبايد رنگ كني ... رنگ ميكني و ميدوني كه اشتباه كردي مياري نشونم ميدي ميگي مامان ببين قشنگ شده      تا دو ماه پيش فقط دوست داشتي كه واسه خودت چيزي بكشي يا اينكه من برات ماشين بكشم و شما لاستيكش را بكشي يا آدم بكشم و شما چشمهاش را بكشي و در آخر هم خط خطي كني و بگي ماشين...
10 آذر 1393

اولين استخر

از وقتي كه خيلي كوچولو بودي و ميديدم كه چقدر به آب و بازي كردن باهاش علاقه داري همش ميگفتم كي ميشه كه يه كم بزرگتر بشي تا بتوني با بابا كورش بري استخر ...و منتظر بودم تا زودتر از دست اين پوشك دست و پا گير راحت بشي تا بتوني با خيال راحت به استخر بري...حالا دو ماهي ميشه كه داري هر هفته به استخر ميري و خب نسبت به روزهاي اول هم پيشرفتهايي داشتي... روز اول با خوشحالي رفتي ولي داخل استخر يه كم متعجب بودي و بيشتر به بابا كورش چسبيده بودي ولي كم كم خوشت اومده بود ...بعد از اينكه به خونه اومدي واسه مامان تعريف ميكردي كه به بابا گفتي ميترسم و با يه لحن خوشگلي ميگفتي كه حسابي خوردني ميشدي...و هر موقع بابا ميگفت كياراد بازم بريم استخر ميگفتي استخر تع...
10 آذر 1393

كياراد من ني ني شده....

بعد از شش ماه كه از خداحافظي با مي مي ميگذره هنوز هم گاهي هواي مي مي خوردن به سرت ميزنه و يادي ازش ميكني...چند شب پيش موقع خواب دستهاي كوچولوت را داخل لباس مامان كردي و ... ميگي: مامان تالاد مي مي بخوره.... يواش دستت را  از داخل لباسم درميارم ميبوسم و... ميگم : كياراد من بزرگ شده ...قوي شده ...ني ني ها مي مي ميخورند... فوري عكس العمل نشون ميدي با عصبانيت... ميگي : نه مي مي مال تالاده ، ني ني نيست... ميگم : بله مال كياراد ولي ببين كياراد غذا خورده قوي شده ... يكم فكر ميكني و فوري ... ميگي : مامان تالاد ني ني خنده ام ميگيره كه چقدر ناقلا شدي كوچولوي قشنگم وقتي ديدي من راست ميگم با بازي ميخواي مامان را گ...
18 آبان 1393

اولين سينما

اون موقع ها كه هنوز شما به دنيا نيومدي بودي و من و بابا كورش تنها بوديم هميشه آخر هفته ها ميرفتيم سينما و هر هفته اين موضوع تكرار ميشد...ولي از وقتي شما كوچولوي ناز نازي به دنيا اومدي فقط يك بار اونم وقتي نوزاد بودي رفتيم ...البته نرفتنون توي اين مدت دو دليل داشته اول اينكه اينقدر سرگرم شما بوديم كه داخل خونه هم نتونستيم مثل قبل فيلم ببينيم...دوم اينكه فكر ميكردم محيط سينما واست خسته كننده باشه و آروم نگيري واسه همين خودمون را دو سال از سينما رفتن محروم كرديم...ولي الان مدتها بود كه منتظر بودم يه فيلم كودكانه اكران بشه تا بتونيم استارت سينما رفتن را بزنيم چون احساس ميكردم واسه بار اول خيلي مهمه كه فيلمي باشه كه دوست داشته باشي و از سينم...
18 آبان 1393

عشق يعني همه چيز...

امروز صبح يه بسته پستي واسمون رسيد ...وقتي مامور پست از پشت آيفون گفت كه يه بسته داريد فكر كردم كه باباكورش چيزي سفارش داده و فراموش كرده كه به من بگه ولي وقتي بسته را از مامور پست تحويل گرفتم و ديدم كه آدرس خونه مامان عفت جون روي بسته هست متوجه شدم كه كار خاله رعنا جون ... و مطمئنا چيزي واسه شما فرستاده ...نميدونم چرا بي اختيار اشكم در اومد و شروع كردم به گريه كردن ...چه لذتي داره وقتي ميبيني هستند كساني كه به هر بهانه اي كاري ميكنند كه حتي براي لحظه اي شادي را مهمون خونه دلت كنند ...كساني كه ميدوني حالشون از تو هم بدتره ... ولي اينقدر عشق با تمام وجودشون پر شده كه توي لحظه لحظه هاشون جا داري و چيزي جز شاديت آرزو ندارند و اون موقع است كه اش...
17 آبان 1393

خداحافظي با پوشك...(دوسال و سه ماهگي)

چقدر زود از روزهايي كه عاشقانه منتظر به دنيا آمدنت بودم و بيصبرانه لحظه ها را با تو در وجودم ميگذراندم تا پا به دنياي عاشقانه ما بگذاري و دنياي ما را پر از تغيير و حس زيباي دوباره متولد شدن كني ..دور شديم...و همراه تمام حس هاي خوب نگراني اين كه چطور ميتونم از يه نوزاد كوچولو مراقبت كنم و اينكه نتونم از عهده نگهداريت بربيام همه وجودم را گرفته بود ولي در كنار اين همه نگراني شيرين و دوست داشتني دلم خوش بود به داشتن يك تگيه گاه مهربون و يك مادر محكم كه هميشه كنارم بوده و با وجود سراسر مهربونش مطمئن بودم كه از عهده اين كار هم به خوبي برميام...و چه عاشقانه و لذت بخش بود روزهايي كه با تكيه به يه دنيا عشق و تجربه تونستم هر روز شاهد شكفتنت باشم...و چ...
14 آبان 1393

روزدريايي تو ...

خيلي وقته كه ديگه روزها زياد باهات بازي نميكنم كنارت هستم ...ولي مثل قبل با تمام وجودم باهات نيستم همه فكرم و حواسم يه جاي دور ...يه جاي دور توي گذشته ها اينقدر دور كه وقتي ميخوام برگردم به روزهاي من و تو يه بغض سنگين همه وجودمو ميگيره...بيشتر دوست دارم توي خونه تنها باشم وقتي سه تايي با هم توي خونه ايم همش دلم ميخواد گريه كنم ...ولي نميخوام كه ديگه با گريه هام شما و بابايي را دلگير كنم واسه همين دوست دارم بيشتر بريم بيرون ...فكر كنم كه باباكورش هم اينو خوب ميدونه هرچند چيزي نميگه ولي تقريبا هر روز بعد از ظهر به يك بهانه ايي ميريم بيرون ...هواي خونه گاهي برام خيلي سنگينه خصوصا وقتايي كه ميخوام بغضمو توي خودم بريزم... پنجشنبه شب بابا كورش ...
14 آبان 1393

خاطرات روزهاي تلخ 2

من گمان ميكردم رفتنت ممكن نيست... رفتنت ممكن شد... باورش ممكن نيست... بعد از ظهر يكي از اون روزهاي تلخ و پردرد كه شما اصلا خوابت نمي آمد و دوست داشتي كه بازي و شيطنت كني و من ميديدم كه چقدر همه بي حوصله و غمگينند ...تصميم گرفتم واسه آرامش بقيه و همين طور واسه خودت كه مطمئن بودم شما هم از اين هواي سنگين و دلگير خونه خسته شدي بريم باغ پرندگان ...توي همه اون گردش يكي دوساعته فقط به اين فكر ميكردم كه يعني ميشه يه معجزه اتفاق بيفته و دوباره مامان عفت جونم كنارمون باشه ...با هر يدونه عكسي كه ازت ميگرفتم باور داشتم كه امكان نداره مامان عفت بره و مياد روزي كه من در مورد امروزت و شيطنت هات باهاش حرف بزنم...چه باور بچه گانه اي... وقتي رسيد...
7 آبان 1393

خاطرات روزهاي تلخ 1

هميشه فكر ميكردم وقتي توي اوج ناراحتي و نااميدي بتوني خودت را كنترل كني و اميدت را از دست ندي و توكلت به خدا باشه و از ته دلت آرزو كني كه خدا صدات را بشنوه غيرممكنه كه به آرزوت نرسي و صدات را نشنوه ...باور داشتم كه هر گاه چيزي را  تصور كردي با تمام وجودت درخواست كردي و جواب رد بشنوي مطمئنا ته دلت لرزيده و با تمام وجود اونو از خدا نخواستي ولي توي اين مدت تمام باورها و اعتقاداتم به يكباره شكست... همه تلاشم اين بود كه تمام افكار منفي كه به ذهنم ميرسيد را از فكرم دور كنم و فقط و فقط به اين فكر ميكردم كه تمام اين روزهاي درد آور يه امتحان بزرگ كه بايد با موفقيت از اون بيرون بياييم ...مطمئن بودم كه يه معجزه به اين كابوس لعنتي يه پايان شيرين...
7 آبان 1393