کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

سونيك من...

خيلي وقته كه ميخواستم در مورد روزهاي كه اين مدت با هم گذرونديم واست بنويسم و با اينكه پر از حرف و گفتن هستم براي نوشتن ولي نميدونم چرا كه مجالي براي نوشتن پيدا نميكنم ...و گاهي وقتي زمان ميگذره احساس ميكنم حرفهاي دل من هم در صندوقچه دلم بايگاني شده و بهتر است همان جا براي هميشه بماند تا اينكه نوشته شود و بعدا وقتي پسر قشنگم بزرگ شد با خواندش خاطرش مكدر شود واسه همين دارم سعي ميكنم فقط از خاطرات روزهاي خوبي كه با هم داريم واست بنويسم و فكر داغون و دل غمگين من سعي ميكند كه مادري كند و با وجود غم سنگيني كه هر روز هم تحملش سخت تر ميشود عاشقانه هايي زيبا برايت رقم بزنم تا شايد در آينده اي كه در پيش داري از خوندن اونها غرق در لذت و شادي شوي و اين ...
22 اسفند 1393

فقط يه خاطر تو...

خيلي وقت بود كه پسر احساساتي من وقتي خاله ها و دايي زنگ ميزدند بعد از كلي شيرين زبوني دعوتشون ميكردي كه بياييد خونه تالاد و و اينقدر اين جمله قشنگ را از ته دلت ميگفتي كه دل خاله ها و دايي را حسابي برده بودي و چون در روز تقريبا چند باري باهاشون در مكالمه هستي و هر بار اين خواهش را ازشون ميكردي كه به خونه تالاد بياند بالاخره دل خاله رفعت جون هوايي شد كه به خاطر اين همه خواهش هاي شما حتما بياد خونه ما و با وجود مشغله و كار زيادي كه داشت ولي تصميم گرفت كه فقط و فقط به خاطر دل كوچولوي شما چند روزي را مهمون خونه ما باشند و با نگار راهي خونه ما شدند...و من وشما از اين تصميم غرق در شادي و خوشحالي شديم... هر چند روزهاي اولي كه خاله رفعت جون و نگا...
20 اسفند 1393

نمايشگاه كتاب (85-77)

هر سال داخل شهرك نمايشگاه كتابي برگزار ميشه كه ميتونيم كتابهايي را با درصدي از تخفيف بخريم و مامان رويا هر سال چند تايي كتاب واسه خودش خريداري ميكنه كه در طول سال بخونه، امسال هم دوباره چند تايي كتاب واسه خودم خريردم و چند تايي هم واسه شما ....البته كتابهايي كه واسه شما خريدم يه كم با كتابهايي كه هميشه داشتي فرق ميكنه و يكم نشون ميده كه ديگه بزرگ تر شدي و با خريدشون و اين كه موقع خوندنشون هم استقبال كردي حس خوبي پيدا كردم پسر كوچولوي كتاب خوان مامان....       اينها هم دو تا كتاب زبان انگليسي كه جديدا واست خريدم و چون چند وقتي هست كه داريم با هم زبان انگليسي كار ميكنيم و در واقع كلاس مجازي آموزش...
20 اسفند 1393

بوس خوشمزه و بوس خراب ...

قبلا واست گفته بودم كه خيلي پسر احساساتي و مهربوني هستي گلم ...در طول روز شايد بدون اغراق بيش از صد بار ميگي مامان دوست دارم...عزيزم...و من هم هر بار ميگم منم دوست دارم پسر مهربونم و خلاصه اينكه كلي به هم ابراز عشق و دوست داشتن ميكنيم و اين ابراز عشقت خصوصا مواقعي كه كاري واست انجام ميدم بيشتر ميشه...و گاهي ميگي مامان ميخوام بوست كنم و اون موقع هست كه فكر ميكنم من توي آسمونها باشم از لذتي كه بوسه شيرين شما به من ميده.... البته اين بوسه هاي شيرين و گاه و بي گاهت به يك بازي دوست داشتني هم تبديل شده ...كه خودت اختراع كردي پسر دوست داشتني من... لبهاي خوشگل را ميگذاري روي صورت من ولي نميبوسي و فوري ميگي مامان ببين بوسم خراب شده و من بايد ن...
19 اسفند 1393

دهن كياراد خوابش مياد...

پسر كوچولوي مامان رويا يه كم صبح ها دير از خواب بيدار ميشه و توي اين مورد يكم تنبل شده ...البته من هم كاريت ندارم و اجازه ميدم كه تا هر موقع كه دوست داشتي بخوابي ...هرچند به همين زوديها قراره كه جاي خوابت مستقل بشه و ديگه توي اتاق خودت بخوابي و طبق برنامه هايي كه توي ذهنم دارم اون موقع ديگه بايد صبح ها زودتر از خواب بيداربشي پس تا اون موقع ميتوني صبح ها تنبلي بكني... اگه يه موقع هايي زودتر از هميشه بيدار بشي مامان را صدا ميزني كه مامان بيا پيشم ...بيا با هم بخوابيم و هر چقدر هم كه باهات حرف بزنم ولي دوباره ميخوابي تنبل كوچولوي مامان... چند روز پيش بيدار شدي و مامان را صدا كردي اومدم داخل اتاق بعد از گفتن صبح بخير و كشيدن پرده ميگم پا...
7 اسفند 1393

كيك تولد من و خرید برای خاله راحله جون ؟؟؟

چند شب پيش داخل آشپزخونه مشغول بودم و شما هم در حال بازي با اسباب بازيهات توي اتاق بودي....بعد از مدتي با شوق اومدي دست مامان را گرفتي و ميگي مامان بيا ....وقتي با هم اومديم داخل اتاق با منظره زير روبه رو شدم ...هرچند در نگاه اول متوجه نشدم كه اين چيه ؟ ولي خودت فوري گفتي كه مامان تولد خودته منم كلي ذوق و تشكر كه مرسي پسرم چه كيك تولدي واسه مامان درست كردي و تكه هاي شكسته كاميونت كه به نظرم شمع روي كيك بوده را به صورت خيالي فوت كردم و بابا هم دست زده و تولدت مبارك گفته و شما ذوق كه اين تولد مامان.... به نظرم اين زيباترين و خوشمزه ترين كيك تولدي بود كه تا به حال داشتم  هرچند توي روز تولدم نبود ولي اينكه مامان را سورپرايز كردي ...
7 اسفند 1393

جويدن ناخن ها ...

حدود يك ماهي بود كه عادت كرده بودي به خوردن ناخنهات يك عادت خيلي بد كه مامان را حسابي كلافه كرده بود و اصلا هم واست فرقي نميكرد كه در چه شرايطي باشي در همه حال دستت داخل دهنت بود و انگار اصلا اختيار دستت با خودت نبود و به صورت خودكار دستت ميرفت داخل دهنت... اين عكسها هم شاهدي براي حرفهاي ماماني ... خصوصا وقتي بيرون ميرفتيم و دستهات هم آلوده بود عصبانينت مامان از اين كارت به اوج ميرسيد      اول فكر كردم شايد اگر بي توجهي كنم فراموشت بشه و با وجود اينكه خيلي واسم سخت بود چند روزي مدارا كردم ولي فايده اي نداشت ...چند بار اخطار ولي باز هم بي فايده بود...تصميم گرفتم از داروخانه لاك تلخي كه مخصوص اين...
3 اسفند 1393

بازم كتاب (76-67)

اين كتابهايي كه توي يك ماه اخير خريداري شده و دست كم توي اين يك ماهه هر كدوم را ده باري خونديم...اين سري از كتابها شعرهاي خيلي قوي و بامزه اي داره من كه خودم خوندنشون را دوست دارم به نظر ميرسه شما هم بدت نيومده      با خوندن كتاب كرم ابريشم با توضيحاتي كه واست دادم متوجه شدي كه كرم ابريشم تبديل به پروانه ميشه و خيلي واست جالب بود... كتاب پت پستچي هم وقتي ميخواهيم بخونيم فقط توي هر صفحه خودت ميگي :  ? where is cat و بايد با هم پيداش كنيم... كتاب تراكتور مي رانم يكي از اون كتابهايي بوده كه از پشت جلد كتابهاي قبلي خودت انتخاب كردي و قرار بوده كه بخريم ...وقتي با هم به فروشگاه رفتيم و باهم داشتيم ت...
24 بهمن 1393

پسر كوچولوي مامان...

وقتي كوچولو بود و تازه اومده بوديم اين خونه جديد و با دوست مهربونمون خاله كبري همسايه شده بوديم....هر روز شما را ميبردند خونه شون و كلي بهت خوش ميگذشت و اين شده بود برنامه هر روزت كه نيم ساعتي را به تنهايي بري مهماني ...آخه اون روزها خودشون هنوز نوه كوچولو نداشتند و تابستان هم بود و دخترشون فاطمه مدرسه نميرفت واسه همين خيلي اوقات شما سرگرمي خوبي واسشون بودي  بهاره جون وقتي پيششون بودي زياد ازت عكس و فيلم ميگرفت و حالا بوسيله واتس آپ گاهي اين عكسها را واسه من ميفرسته ...اينها هم نمونه هايي از عكسهايي كه به تنهايي مهماني رفتي... به نظرم طبق شنيده ها اين بازي را كه عمو احسان بيشتر باهات انجام ميداده خيلي دوست داشتي... ...
23 بهمن 1393

درست كردن پازل...

تقريبا يك سال و ده ماهه بودي كه اولين پازلت را خاله رفعت جون كه يه پازل باب اسفنجي بود فقط به خاطر عكس باب اسفنجي همراه با يه كتاب رنگ آميزي باب اسفنجي به خاطر علاقه اي كه به اين شخصيت كارتوني داشتي واست خريد ولي اون موقع هيچ علاقه اي به درست كردن پازل از خودت نشون ندادي من هم گذاشتم تا مدتي بگذره و بهتر متوجه بشي.. چند وقت بعد خودم  يه پازل حيوانات با تكه هاي بزرگتر واست خريدم و با اينكه تكه هاش بزرگتر و جذاب تر بود ولي باز هم خيلي توجه شما را واسه اينكه خودت درست كني جلب نكرد و مامان رويا عجول يه كمي ناراحت كه چرا دوست نداري...      تا اينكه مدتي بود كه به بازي با گوشي مامان علاقه پيدا كرده بودي و منم...
22 بهمن 1393