کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

اصفهان...

چگونه باور كنم كه نيستي ، وقتي هنوز صداي گرم و مهربانت در گوشم شنيده ميشود ، چگونه باور كنم كه پركشيدي ، وقتي هنوز در لحظه لحظه هايم حضور داري ،چگونه باور كنم ... سه هفته پيش تصميم گرفتيم كه يك هفته اي به اصفهان بريم ولي هيچ انگيزه اي براي رفتن نداشتم...توي تمام راه يه بغض لعنتي همه وجودم را گرفته بود هرچند سعي ميكردم كه به خاطر شما بغضم را توي خودم بشكنم ولي يه جاهايي هم موفق نبودم وقتي ميديدي مامان گريه ميكنه فوري با اون دستهاي كوچولوت اشكهاي مامان را پاك ميكردي....انگار دفعه قبل با اينكه ميدونستم كه شايد دفعه آخري باشه كه مامان عفت مهربونم را ميبينم ولي با وجود يه اميد كوچولو ته دلم و اينكه ممكنه يه معجزه به همه اين كابوس لعنتي پايان ب...
29 مهر 1393

حرفهاي من با تو....

بی بهانه تو را مرور میکنم تا خاموشیم نشان فراموشیم نباشد... هفتاد و دو روز از اون روز شوم و فراموش نشدني گذشته ...احساس ميكنم توي اين مدت خيلي خيلي تغيير كردم ،اينقدر از خودم فاصله گرفتم كه فكر ميكنم يه آدم ديگه اي شدم ...ديگه هيچ چيز منو خوشحال نميكنه ...هيچ اتفاقي واسم جالب نيست ...دنيا با تمام زيباييهاش واسم هيچ رنگي نداره ...كلمه اميد با همه ابهتي كه قبلا واسم داشت توي ذهنم يه كلمه بي معني كه توي هيچ لغتنامه اي معناي قابل دركي ازش نيست هر چه هست خيال و روياست....رفتار آشنايان به ظاهر دوست و تمام بي معرفتيهاشون توي اين مدت ، ديگه آزارم نميده چون برام اهميتي ندارند و توي دلم جايي ندارند... توي اين مدت كم كم دارم تظاهر به بودن را خو...
6 مهر 1393

...

ديشب آخرين بسته از سبزيهايي را كه مامان عفت مهربونم هميشه با يه دنيا عشق واسه من و خاله ها آماده ميكرد در تهيه قرمه سبزي استفاده كردم ...اين آخرين قرمه سبزي بود كه با اين طعم دلنشين و چاشني عشق ... توي زندگيم خوردم....و مطمئنم كه اين طعم تا ابد توي ذهنم باقي ميمونه وهيچ وقت ديگه نميتونم اين مزه را تجربه كنم... و با اينكه شما هم پسرم خيلي دلچسب شام ديشب را خوردي ولي هيچ وقت مزه عشق اين غذا به يادت نمياد ... كاش اين همه عشق را فراموش نميكردي..... مي خواهم برگردم به روزهاي كودكي آن زمان ها كه : پدر تنها قهرمان بود... عشق ، تنها در آغوش مادر خلاصه ميشد... بالاترين نقطه زمين ، شانه هاي پدر بود... بدترين دشمنانم ،خواهر و ب...
27 شهريور 1393

خدايا دلگيرم ....

دلم مي خواست : دنيا رنگ ديگر بود ... خدا ، با بنده هايش مهربان تر بود... از اين بيچاره مردم ياد مي فرمود ! دلم مي خواست : دست مرگ را ، از دامن اميد ما كوتاه مي كردند ! در اين دنياي بي آغاز و بي پايان ، در اين صحرا ،كه جز گرد و غبار از ما نمي ماند ... خدا ، زين تلخ كامي هاي بي هنگام بس مي كرد ! نمي گويم پرستوي زمان را در قفس مي كرد ! نمي گويم به هركس بخت و عمر جاودان مي داد ! نمي گويم به هركس عيش و نوش رايگان مي داد ! همين ده روز هستي را امان مي داد ! دلش را ناله تلخ سيه روزان تكان مي داد !!! از ابتداي امسال همه چيز گوياي اين بود كه قراره يه اتفاق بدي بيفته ...از شكسته شدن آيينه عقدمون كه...
26 شهريور 1393

پرواز ابدي....

خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. خداوندا تو مسئولی. خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است، چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است … اون موقع ها وقتي بچه بودم فكر ميكردم همه پدر و مادرها بايد پير بشند و تصوير ذهني كه از آينده دور توي ذهن خودم ساخته بودم بزرگ شدن ما و پير شدن باباكمال مهربون و مامان عفت عزيز بود ...و از اينكه بچه هاي ما ميتونند چنين مادربزرگ و پدربزرگ مهربوني داشته باشند به خودم ميباليدم هرچند ته دلم هميشه از اين فكر ميلرزيد و به پير شدن كه فكر ميكردم دلم ميگرفت كه نكنه خيلي پير بشن و يه روزي ...
19 شهريور 1393

بازم آب بازي....

وجود دوست داشتني و شيرين تو در كنار ما خصوصا توي اين روزها كه دلم از تمام بي عدالتيهاي دنيا گرفته باعث ميشه كه گاهي فارغ از همه دنيا در كنار تو باشم و همه حواس و ذهن منو به خودت و دنياي قشنگت مشغول ميكني ...وقتي به خودم ميام ميبينم چقدر دنياي كودكي دور از اين همه ناملايمات و فاصله اي نيست تا غرق شدن در دنياي روزگار بي عدالت و دلم ميگيره وآرزو ميكنم اي كاش دنياي كودكي ابدي بود ولي اين يك آرزويي بيش نيست و خواسته يا ناخواسته بايد از دنياي كودكي دست كشيد و خود را به روزگار سپرد... ديروز وقتي توي آشپزخونه مشغول بودم رفتي صندليت را از اتاقت آوردي و گذاشتي زير پات و مشغول شيطنت شدي اولش دستت به شير آب نميرسيده ويه كم دستت را مايع ظرفشويي زدي و ...
31 خرداد 1393
1114 16 42 ادامه مطلب

دوغ كثيف...

از اونجايي كه شما خيلي خيلي خوردن دوغ را دوست داري ...وقتي اصفهان بوديم عمو حميد مهربون هم يك دبه بزرگ دوغ محلي واسه شما خريده بود....خاله رفعت جون هم مقداري از اونه توي پارچ ريخت و با كلي سبزي هاي خشك معطر ، خوشمزه ترش كرد و اول از همه واسه پسر گلم ريخت داخل ليوان ... خاله رفعت جون : كيارادم دوغ  خوشمزه بخور.... كياراد من : (با نگاهي به ليوان دوغ ) نه نه ...دوغ كثيف... و اصلا حتي مزه هم نكردي چون فكر ميكردي دوغ با وجود سبزي هاي داخلش كثيفه و فقط دوغ ساده ميخوردي و ما كلي خنديديم... دايي رسول جون خيلي خيلي دوست داره و ناز كردن و نشون دادن دوست داشتنش هم منحصر به خودشه و دائم داره قربون صدقه ات ميره البته به شيوه خود...
31 خرداد 1393

پروانه يا اوببك....

داخل هواپيما با آقايي كه پشت سرمون نشسته بود دوست شدي ودر نيمه راه ايستاده بودي و باهاش حرف ميزدي و با گفتن كلمه عمو چيزي را براش تعريف ميكردي هرچند من متوجه شده بودم كه عموي پشت سرمون گاهي متوجه حرفهات نميشه مثلا وقتي ميگفتي آني رفت بالا نميدونست منظورت از آني هواپيماست... عموي مورد نظر هم كه به نظر ميومد از ارتباطي كه باهاش برقرار كردي بدش نيومده بود ...يه كتابي كه داشت رابهت نشون ميداد و ازت ميخواست كه بگي عكس چي ؟ در بيشتر عكسها چيزهايي را كه بلد بودي را ميگفتي و عمو: آفرين عمو.... عمو : اين عكس چي ؟ كياراد من : اوببك عمو : چي؟  كياراد من : با تاكيد اوببك عمو : نه عزيزم اين پروانه اس و من از شنيدن صداي شما ك...
31 خرداد 1393

روزهاي سخت...

گاهی اوقات دستهایم به آرزوهایم نمی رسند شاید چون آرزوهایم بلندند ... ولی درخت سرسبز و شاداب صبرم می گوید : امیدی هست ؛ چون خدایی هست ... حدود يك ماهه پيش به خاطر سردرد ها و سرگيجه هاي ناگهاني مامان عفت جون مهربون تصميم گرفتيم كه من و شما يك هفته اي بدون باباكورش كه فصل امتحاناتش هم نزديك بود به اصفهان بريم و با خوب شدن مامان عفت جون خيلي زود برگرديم... حالا يك ماهي گذشته و ما روزهاي خيلي خيلي سختي را پشت سر گذاشتيم اينقدر سخت و تلخ كه از يادآوري اون روزها اشكم سرازير ميشه و نميدونم چطور گذشت ؟ و فقط وفقط خوشحالم كه اون روزها گذشته و صبورانه منتظر روزهاي خوب آينده هستيم و خدا را شاكرم به خاطر سلامتي مام...
28 خرداد 1393

امروز تو...

اين روزها با وجود هواي گرم و مشغله زياد باباكورش بابت امتحاناتش بيشتر وقتمون داخل خونه ميگذره...و گاهي اوقات روزها خسته كننده و يكنواخت ميشه ولي با وجود وروجكي مثل شما لحظه هامون غير قابل پيش بيني و گاهي هيجان انگيز ميشه و از بودن با تو و دنياي تو و ديدن برق چشمانت غرق در لذت ميشم.... امروز صبح بعد از بيدار شدن و خوردن صبحانه بعد از كمي ديدن كارتون و قتي شما با ببعي و ماشينت سرگرم بودي منم داخل آشپزخونه مشغول بودم كه ديدم ببعي را آوردي و ميگي مامان خوابه و رفتي واسش بالش و پتو هم آوردي و كنارش داخل آشپزخونه خوابيدي ...و حدود 45 دقيقه اي باهاش سرگرم بودي ... به ببعي شب بخير ميگي ...ميبوسيش و توي بغلت ميگيري و ميخوابي...  ...
31 ارديبهشت 1393
1281 18 33 ادامه مطلب