کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 11 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

عكسهايي متفاوت...

مدتي پيش يك سري عكسهات را با استفاده از سايتهاي مختلف اديت كردم و چون بعضي از اونها را خيلي دوست دارم اينجا واست ميگذارم تا شايد بعدا كه خودت ديدي خوشت بياد عزيزم....و كلي لذت ببري... بامزه بود مگه نه پسرم ؟؟؟   ...
7 دی 1392

يه دنيا خاطره...

 غربت و دوري از همه كساني كه دوستشون داري يه دنياي عجيب يه دنيايي كه به نظر من تا تجربه اش نكني هيچ نظري در موردش نميتوني بدي ... احساس ميكنم توي غربت كلي آدمها تغيير ميكنند لا اقل واسه من كه اين طوري بوده شايد اطرافيانم متوجه نشند نمي دونم ولي باعث شده احساسم نسبت به خيلي مسائل تغيير كنه ...از هر فرصتي واسه يادآوري روزهاي با هم بودن و مرور خاطرات استفاده ميكني و سعي ميكني از با هم بودنها لذت بيشتري ببري و به عقيده من اين تغيير احساس و نگرش ارزش چند سال غربت و دوري را داره به شرط آنكه  اين احساس پايدار بمونه و غربت هم زياد طولاني نشه..... از وقتي كيارادم كمي بزرگتر شدي سعي ميكنم به هر بهانه اي از همه اونهايي كه دوست دارند و دوست...
14 دی 1392

شيرين زبون من...

اين روزها بيشتر از قبل همه حرفها و كارهاي ما را متوجه ميشي و در بيشتر مواقع سعي ميكني كه تكرار كني و من وبابا كورش كلي ميخنديم و با حرف زدنهاي شيرينت حسابي خوردني ميشي....واسه همين تصميم گرفتم از الان كه داريم وارد دنياي شيرين زبونيهات ميشيم تا جايي كه ميتونم اونها را به ثبت برسونيم تا در آينده هم واسه خودمون يادآور اين روزهاي قشنگ باشه هم شايد واسه خودت هم جالب باشه تا بدوني چقدر شيرين زبون بودي پسر خوشگل مامان ..... من و با كورش به خوردن سالاد علاقه زيادي داريم خصوصا وقتي كه با آب ليموي تازه يا آبغوره مزه دار شده باشه و تقريبا سالاد جز لاينفك وعده هاي غذايي ما شده ... و از اين بابت شما هم به خوردن سالاد علاقه زيادي پيدا كردي و اين...
24 آذر 1392

يه روز گرم پاييزي...

دوهفته اي ميشه كه خاله رعنا جون و عمو رفتند و من هم دوباره با دلتنگيهام كنار اومدم و اونها را يه گوشه اي از دلم فقط و فقط واسه خودم پنهان كردم ....توي اين مدت زياد حوصله بيرون رفتن را نداشتم واسه همين جز چند باري واسه خريد ديگه دو نفري با هم بيرون نرفته بوديم و از اين بابت يه كم عذاب وجدان داشتم امروز صبح احساس كردم كه يه كم حوصله ات سر رفته و چون مدتي ميشه كه كولر روشن نميكنيم فكر كردم پس هوا خنكه بنابراين تصميم گرفتم كه دوباره بريم يه گردش دونفره ....وقتي گفتم كياراد بدو لباس بپوشيم بريم پارك كلي خوشحال شدي ...مامان فداي خوشحالي و برق چشماي قشنگت.... ولي مثل اينكه تصورم در مورد خنك بودن هوا اشتباه بود ، هرچند هوا شرجي نبود ولي براي بازي ...
18 آذر 1392

روزهاي با هم بودن...

از چند روز قبل از اينكه خاله رعنا و عمو عبد مهربون به خونمون بيايند هر روز برات اومدنشون را تعريف ميكردم ولي درست متوجه منظورم نميشدي وبعد از تعريف كردن من ، فقط نگام ميكردي و فوري ميرفتي سمت گوشي تلفن و ميگفتي آيي يعني خاله.... روزي كه خاله اينا اومدند صبح خيلي زودتر از هرروز از خواب بيدار شدي و همون طور كه انتظارش را داشتم استقبال گرمي كردي و از ديدنشون حسابي خوشحال بودي ومن اين خوشحالي را كاملا احساس ميكردم و خيلي سريع با عمو هم دوست شدي و دستش را ميگرفتي و به سمت اتاقت ميبردي ...ظهر هم اينقدر خسته شده بودي كه همين طور كه من و خاله رعنا داخل آشپزخونه مشغول بوديم در حال بازي كردن با خودت همون جا خوابت برد و اين براي من خيلي جالب بود ...
11 آذر 1392

باز هم دلتـنـگي.......................

دوباره غربت و آن ماجراي دلتنگي     و من كه گم شده ام لابه لاي دلتنگي دو سه ماهی بود که قرار بود هفته اول آذر ماه خاله رعنا جون و عمو عبد مهربون خونه ما بیاییند و من مثل بچه ها برای رسیدن این روزها لحظه شماری میکردم هرچند ته دلم از روزهای آخری و رفتن اونها دلتنگ بودم و میدونستم که دوباره با رفتنشون دچار اون حس عجیب دلتنگی میشم ولی سعی میکردم فقط و فقط به اومدنشون و کنار هم بودنمون فکر کنم و نه به رفتن..... حالا چند روزي ميشه كه روزهاي با هم بودنمون تمام شده و دوباره من موندم و دلتنگيهامون ...اين يك هفته برای من به سرعت گذشت و حالا ماییم و انتظاری دور که نمیدونم کی ؟؟؟؟؟؟؟ آخه میدونی پسرم مامان عفت و خاله ها و دا...
11 آذر 1392

يه عصر پاييزي سبز...سبز

امروز از صبح بيش از هر روز به مامان چسبيده بودي و دوست داشتي كه فقط باهات بازي كنم جديدا هم كه دوست داري بيشتر توي اتاقت بازي كنيم البته من از اين بابت خوشحالم چون اگه عادت كني ديگه كم كم بقيه خونه از ريخت و پاش اسباب بازيهات نفسي ميكشه ...ولي خب چون فعلا تنهايي بازي نميكني يه وقتهايي كه خودم كار دارم به مشكل برميخوريم...تا چند روز پيش موقع بازي توي اتاقت دائم نگران اين بودم كه مبادا بخوهي از تختت بيايي پايين و بيفتي..ولي جمعه كه با بابا كورش توي اتاقت بازي ميكردي بابا كورش اين مشكل را حل كرد و بهت بالا و پايين رفتن را ياد داده حالا به راحتي خودت ميري داخل تخت و مامان خيالش راحت شده....والبته تخت بيچاره هميشه نامرتب...    &...
26 آبان 1392

آسمون زندگي ما....

با اينكه ماه دوم از فصل پاييز هم كم كم داره روزهاي آخر را ميگذرونه ولي اينجا روزهاي ابري و دلتنگ پاييزي تازه داره خودشه به ما نشون ميده و براي ما كه اهل غربتيم اين دلتنگي و دلگيري پاييز دو چندان ميشه ....ولي با وجود بهاري تو ، توي زندگي عاشقانه من و بابا كورش آسمون زندگي ما هميشه آبي و آفتابي ...  هر روز داري بيشتر از قبل دوست داشتني و خوردني تر ميشي تقريبا ديگه سعي ميكني هر چيزي را كه ميشنوي فوري تكرار كني و خيلي زود كاربرد اون كلمه را هم ياد ميگيري مثلا چند وقت پيش من داشتم به باباكورش كه ميخواست از اتاق بره بيرون با شوخي ميگفتم نرو ...كه شما هم فوري گفتي نرو و ما كلي خنديديم ...از اون روز به بعد هر موقع از پيشت بخواهيم بريم با ...
22 آبان 1392

بازم دريا...

امروز جمعه بابا كورش برخلاف دوسه هفته گذشته خونه بود چون اورهال ديگه داره روزهاي پاياني را ميگذرونه ...صبح كه از خواب بيدار شديم يك دفعه تصميم گرفتيم كه بريم دريا چون ديگه كم كم داره هوا خنك ميشه و ممكنه كه اين آخرين باري باشه كه توي سال 92 بتوني بري داخل آب و بازي كني... وقتي از خواب بيدارت كردم و بهت گفتم بيدار شو پسرم بريم دريا كلي ذوق كردي و ميگفتي ديا ديا...تازه كلمه بله را هم ياد گرفتي و اينقدر قشنگ اين كلمه را ادا ميكني كه من و بابا دائم دوست داريم بشنويم ...بابا ميگفت كياراد بريم دريا... من ميگم : بگو بله... البته گاهي اوقات هم يه جور خيلي قشنگي ميگي بلي ...كه اون موقع است كه ديگه ميخوام بخورمت پسر خوشگل مامان... امروز زياد ازت ع...
18 آبان 1392

امروز من و تو...

امروز صبح يكم كار كامپيوتري داشتم كه شما بيدار شدي و كلي مامان را اذيت كردي و دائم گريه ميكردي و اجازه نميدادي كه مامان به كارش برسه منم اولش كمي از دستت ناراحت شدم البته توي دلم و به خودم گفتم كاش اجازه ميدادي به كارم برسم ولي در آخر شما پيروز شدي و مجبور شدم به كل قيد كارم را بزنم و سيستم را خاموش كنم ولي وقتي منطقي فكر كردم ديدم حق با شماست آخه به غير از من كسي را نداري و دوست داري باهات بازي كنم واسه همين كلي امروز با هم بازي كرديم و لذت برديم هرچند اين بازي ها كار هر روز ماست.... امروز يادم افتاد كه چند روز پيش برچسب يكي از اسباب بازيهات را كنده بودي و از اينكه چسب داره و به ديوار ميچسبه كلي ذوق ميكردي و احساس ميكردي كه يه كشف جديد كر...
15 آبان 1392