امروز صبح يكم كار كامپيوتري داشتم كه شما بيدار شدي و كلي مامان را اذيت كردي و دائم گريه ميكردي و اجازه نميدادي كه مامان به كارش برسه منم اولش كمي از دستت ناراحت شدم البته توي دلم و به خودم گفتم كاش اجازه ميدادي به كارم برسم ولي در آخر شما پيروز شدي و مجبور شدم به كل قيد كارم را بزنم و سيستم را خاموش كنم ولي وقتي منطقي فكر كردم ديدم حق با شماست آخه به غير از من كسي را نداري و دوست داري باهات بازي كنم واسه همين كلي امروز با هم بازي كرديم و لذت برديم هرچند اين بازي ها كار هر روز ماست.... امروز يادم افتاد كه چند روز پيش برچسب يكي از اسباب بازيهات را كنده بودي و از اينكه چسب داره و به ديوار ميچسبه كلي ذوق ميكردي و احساس ميكردي كه يه كشف جديد كر...