دنياي ديروز و امروز من...
انگار همين ديروز بود كه بودن يه كوچولوي دوست داشتني را در وجود خودم احساس ميكردم و از حس اين كه يه موجود كوچولو از جنس من در وجودم داره رشد ميكنه غرق در دنيايي شگفت انگيز ميشدم و به نظرم نه ماه انتظار زمان خيلي خيلي زيادي بود براي رسيدن به روزي كه بتونم در آغوشت بگيرم ...ولي اين نه ماه به سرعت به چشم برهم زدني با تمام لحظه هاي خوب و بياد ماندني كه برايم به يادگار گذاشت به پايان رسيد... تو متولد شدي ...غرق در احساسم ... ولي پر از حسهاي مبهم ...پر از حس دوست داشتن ...پر از حس دوست داشته شدن...انگار در دنيايي زيبا و رويايي كه روزي بودن در آن آرزويم بود سردرگم و غريبه ام ...حتي خودم را هم پيدا نميكنم ...نميدانم اين همان روزهايي...